دیوار های صاف، دیوار های شیشه ای شفاف، دیوار های تو، دیوار های من، دیوار های فاصله بسیارند. دیوار های مجازی. دیوار های دوستان نادیده، دیوار های رسیدن، دیوار های دروغین، دیوار های هرگز، دیوار های خانه ی ما، دیوار های بلاگ من، چشم شما.
بلاگستان هم دنیایی است برای خودش. شهر شلوغی شده. همه جور آدم در آن پیدا می شود. آدم های بیکار که از کنار بلاگت رد می شوند و لگدی به دیوارت می زنند. آدم های مهربان، همان های که نمونه ی یک قلب بزرگند یا شاید قلب بزرگی دارند که تمام وجودشان را گرفته. آدم های ... .
آنچه باعث شدن اینها را بنویسم سر زدن من به بلاگی بود که دیگر نویسنده ی آن در این شهر نفس نمی کشد. دوست داشتم باز هم بخوانمش. برای من هنوز او هست همین اطراف. جایی شبیه بلاگش، مکانی که شبیه هیچ جا نیست، مکانی مجازی. دلم می خواست دوباره ماجراهای روزهای آخرش را بخوانم. روزهایی که برایش دعا کردم اما اثر نکرد.
نمی دانم تا حالا فکر کرده ای که روزی نباشی، بلاگت چگونه خواهد بود؟ به قول شاملو تولد در اثر یک تصادف است و مرگ یک حقیقت. و این واقعیت دارد باید بپذیریم اش. روزی خواهد رسید که شاید بهترین نوشته هایی که دوستشان داریم به روز نشوند دیگر. روزی که نویسنده ی بلاگ مورد علاقه ات نتواند بر علامت پابلیش کلیک کند.
حس نوستالژی مربوط به این فکر از سرم نمی رود. علت آن هم این است که چند باره به بلاگ زن تقریبن سی ساله سر زدم. به بلاگ آدم خوب سر زدم. این دو را من می شناختم و خدا می داند چند بلاگر دیگر از بلاگستان رفته اند و ما خبری از آنها نداریم. بلاگ های که برای دل های ما چون سنگ های قبر سفید و سیاه می مانند باید هر چند وقت آبی سرد روی آنها بریزیم روح نویسنده اش شاد شود. با دست روی بلاگش را لمس کنیم و آب سرد را روی همه ی سطوح آن جابجا کنیم. چقدر تلخ است مزه ی این حس لعنتی اما واقعی.
بیشتر از همه ی اینها آنچه دل مرا آزرد نوشته هایی بود که در کامنت زن تقربین سی ساله دیدم. صحبت از همان گروهی است که چون شعبان بی مخ و دار و دسته اش چیزی به ما اضافه نمی کنند که هیچ، بلکه چند لگدی هم به دیوار حساس بلاگت نثار می کنند. آنجا جملاتی خواندم که از این دنیای مجازی متنفر شدم. کسانی که برای مرگ دردناک بلاگر باید عکس او را ببینند در قبر تا شاید باورشان شود. غیر از این حاشا می کنند و همه جا را بهم می ریزند. با نام های جعلی برای کسی که دیگر نفس نمی کشد خط و نشان می کشند و هوار می زنند. چقدر دل هاشان سنگی است.
بهترین کار اینست که قدر هم بدانیم. اگر حوصله ای برای نوشتن داریم جز از خوبی ها و حس های قشنگ ناب چیزی ننویسیم مبادا دلی بشکند. مبادا جملات سنگین ما که کورکورانه نوشته شده اند کسی را برنجاند.
باید دوستی را در بلاگستان قدر بدانیم. دستان همدیگر را بگیریم و لذت ببریم. اینگونه است که اشک های عاشقانه ی ما به زندگی احترام می گذارند. اینگونه است که ثانیه های دوستی برایمان سال ها خواهد گذشت. اینگونه زمین جایی بهتر برای زندگی خواهد بود. باور کنید.
شما هم حتمن مثل من برایتان سخت است باورش. گرچه خبر سه هفته پیش بود اما من هنوز باهش کلنجار می روم. دروغی به بزرگی سی سال. دروغی که به سه زبان ترجمه شد. نامه ای که هیچ وقت چاپلین آن را ننوشت. نامه ای که هر وقت ما خواندیمش صدای کلمات اش را نشنیدیم که فریاد می زدند و در حصار تاریخ گیر کرده بودند. راستی این تاریخ چه بازی ها دارد با سرنوشت. چند ماجرای دیگر تاریخی اینگونه در اثر تصادف به واقعیت زندگی روزمره ی ما تبدیل شده اند و ما بی خبریم؟
کمتر کسي پيدا مي شود که نامه تاريخي چارلي چاپلين به دخترش را نخوانده باشد. « دخترم جرالدين ! اينجا شب است. همه سربازان بي سلاح خفته اند...» نامه اي که حداقل به سه زبان زنده دنيا ترجمه شد و سي سال دست به دست چرخيد. در مراسم رسمي و نيمه رسمي بارها و بارها از پشت ميکروفن خوانده شد و مردم کوچه و بازار با هر بار خواندن آن به لبخند غمناک چاپلين انديشيدند که جهاني از معنا را در خود نهفته داشت. اگر بعد از اين همه سال به شما بگويند اين نامه جعلي است چه مي گوييد؟ لابد عصباني مي شود و از سادگي خودتان خنده تان مي گيرد. حالا اگر بگويند نويسنده واقعي اين نامه سي سال است که فرياد مي زند اين نامه را من نوشتم نه چاپلين و کسي باور نمي کند چه حالي به شما دست مي دهد؟ فکر مي کنيد واقعيت ندارد؟ ديگراني مثل شما هم سي سال است به فرج الله صبا نويسنده واقعي اين نامه همين را مي گويند: واقعيت ندارد. اگر چه سال ها پيش هوشنگ گلمكاني به داد اين همكار قديمي رسيد و در مجله فيلم اشاره كوتاهي به اين موضوع كرد(اين را بعدتر فهميدم)
فرج الله صبا نويسنده و روزنامه نگار کهنه کاري است. او سال ها در عرصه مطبوعات فعاليت داشته و امروز ديگر از پيشکسوتان اين عرصه به شمار مي رود. داستان اين سوءتفاهم که به قول خودش يک نوع خرافه روزنامه نگاري است ، براي نخستين بار نيست که از زبان او روايت مي شود اما اميدوار است که آخرين بار باشد. آخر حالا سي سالي مي شود که چاپلين وبال گردن او شده است.
سردبير مي گويد هيچ مي دانستي نامه چارلي چاپلين به دخترش که سال هاست در ايران دست به دست چرخيده جعلي است ؟ » شاخ هايم کم کم در حال سبز شدنند.
ـــ به فرج الله صبا زنگ بزن و ماجرا را زنده کن.
نه فايده اي ندارد. شاخ هايم ديگر درآمدند. فرج الله صبا استاد خيلي از ما روزنامه نگارهاي تازه به دوران رسيده است. چه در قالب تحريريه هاي مختلف و چه در کلاس هاي آموزش روزنامه نگاري مثل مرکز مطالعات و تحقيقات رسانه ها. يادم هست در همين کلاس هاي رسانه زماني که هيچ کس زويا پيرزاد و داستان هايش را نمي شناخت کتابش را دست گرفت و خط به خط برايمان خواند تا به ما موجز نويسي را ياد بدهد. بماند که کتاب را هم از او گرفتم و هنوز پس نداده ام. حالا باورم نمي شود دست به جعل چيزي مثل نامه چارلي چاپلين بزند. تلفن را که بر مي دارد تا خودم را معرفي مي کنم مي شناسد: هان! خسروي جان! حالت چطوره؟
من که جرات ندارم بحث جعلي بودن نامه را پيش بکشم. من و من مي کنم و آخر سر مي گويم : استاد! درباره نامه چارلي چاپلين مي خواستم...
با شلوغي و حرارت هميشگي اش حرفم را قطع مي کند تا بگويد: ول کن دختر! اين نامه چارلي چاپلين سي سال است بيخ گريبان ما را گرفته است و ول نمي کند. آن نامه را من نوشتم نه چاپلين خدا بيامرز. چارلي بيچاره روحش هم خبر نداشت. آن نامه فقط زاده تخيل من است.
و ماجرا آغاز مي شود. ماجرايي که باز مي گردد به يک روز غروب در تحريريه مجله روشنفکر: «سي و چند سال پيش در مجله روشنفکر تصميم گرفتيم به تقليد فرنگي ها ما هم ستوني راه بيندازيم که در آن نوشته هاي فانتزي به چاپ برسد. بهرحال مي خواستيم طبع آزمايي کنيم. اين شد که در ستوني هر هفته نامه هايي فانتزي به چاپ مي رسيد. آن بالا هم سرکليشه «فانتزي» تکليف همه چيز را روشن مي کرد. بعد از گذشت يکسال ديدم مطالب ستون تکراري شده. يک روز غروب به بچه ها گفتم مطالب چرا اينقدر تکراري اند. گفتند: اگر زرنگي خودت بنويس! خب ، ما هم سردبير بوديم. به رگ غيرت مان برخورد و قبول کرديم. رفتم توي اتاق سردبيري و حيران و معطل مانده بودم چه بنويسم که ناگهان چشمم افتاد به گراوري که روي ميزم بود و در آن عکس چارلي چاپلين و دخترش چاپ شده بود. همان جا در دم در اتاق را بستم و نامه اي از قول چاپلين به دخترش نوشتم. از آن طرف صفحه بند هم مدام فشار مي آورد زود باش بايد صفحه ها را ببنديم. آخر سر هم اين عجله کار دستش داد و کلمه فانتزي از بالاي ستون افتاد. همين شد باعث گرفتاري من طي اين همه سال».
بعد از چاپ اين نامه است که مصيبت شروع مي شود: «آن را نوار کردند ، در مراسم مختلف دکلمه اش مي کردند ، در راديو و تلويزيون صد بار آن را خواندند ، جلوي دانشگاه آن را مي فروختند ، حتي مرحوم مطهري در مقدمه کتابش «حقوق زن در اسلام» از آن استفاده کرد. هر چقدر که ما فرياد کشيديم آقا جان اين نامه را چاپلين ننوشته کسي گوش نکرد. بدتر آنکه به زبان ترکي استانبولي و آلماني و انگليسي هم منتشر شد. حتي در چند جلسه که خودم نيز حضور داشتم باز اين نامه را خواندند و وقتي گفتم اين نامه جعلي است و زاييده تخيل من ريشخندم کردند که چه مي گويي ما نسخه انگليسي اش را هم ديده ايم!»
صبا ، حالا نمي داند چرا يک ماهي هست که دوباره اين قضيه جان گرفته است. از من که مي پرسد به سردبير نگاه مي کنم و مي فهمم منبع خبرش را لو نخواهد داد. براي همين من هم اظهار بي اطلاعي مي کنم تا اينکه صبا مي گويد: «به گمانم چون در اين انتخابات اخير يکي از کانديداها از اين نامه استفاده تبليغاتي کرد دوباره اين موضوع باب شده و گرنه چند سالي بود که اين موضوع ديگر فراموش شده بود.»
بهرحال فرج الله صبا چوب خلاقيتش را مي خورد. چرا که اين نامه آنقدر صميمي و واقعي نوشته شده که حتي يک لحظه هم به فکر کسي نرسيده که ممکن است دروغين باشد.
دروغين؟ اسم اين کار را نمي شود جعل نامه گذاشت. مخصوصا آنکه نويسنده خودش هم تابحال صدهزار بار اين موضوع را گوشزد کرده است. اما واي از آن روزي که اين مردم بخواهند چيزي را باور کنند. اين را ، فرج اله صبا مي گويد.
برای همه ی بغض های دیشب ام در سالن تاریک.
برای همه ی آن اشک های شوری که با ناراحتی می مکیدم.
برای همه ی غم های دلم که تازه شدند.
برای همه ی فاصله ها، چه دور باشند و چه نزدیک.
برای همه ی ثانیه های با هم بودن که چه ساده، ساعت و ماه می شوند و می پوسند.
برای فروغ و تنها یک جمله از شعرش : آه، زندگی !
با همه پوچی از تو لبریزم.
خیلی دور خیلی نزدیک را دیدم و دوست اش داشتم. از فیلم های معلق بین سنت و مدرنیسم فارغ از نتیجه اش خوشم می آید. فیلم های بدون نتیجه گیری. آدم های فیلم را که انگار چند لحظه پیش دیده بودمشان. آشنا بودند برایم. فیلم را دوست داشتم. دلیلی ندارم برایش همانطور که رنگ خدا را دوست دارم یا هامون را.
امروز نقدی خواندم برای خیلی دورخیلی نزدیک به مناسبت معرفی این فیلم به اسکار. نویسنده آقایی به نام احمد زاهدی لنگرودی آنچنان فیلم را کوبیده بود که گویا زیر یک تفنگ پر، از ایشان اقرار گرفته اند. ایشان مثلن تعریف صفار هرندی را بهانه ای ساخته بود برای اینکه فیلمی که این مرد از آن تعریف کند حکومتی و سفارشی است و یا اینکه این فیلم که با بودجه ی حوزه هنری ساخته شده پس سفارشی است و چون در پایان فیلم این سنت است که بر مدرنیسم پیروز می شود پس این فیلم نشان دهنده ی تفکر متحجر انسان های واپس گراست !!! .
پس از خواندن نقد ایشان فکر کردم آیا این همان فیلمی است که من دیشب دیده بودم؟ پس این انگ ها چیست. یادم آمد این سنت ماست. انگ زدن را می گویم. تا بخواهیم کسی را منفور و پست کنیم یا وابسته به جمهوری اسلامی اش می کنیم یا سلطنت طلب و برج عاج نشین. نتیجه اش هم همین است که اکنون می بینیم.
هیچ قضاوتی نخواهم کرد چون عادت ندارم برای فکر و تصمیم بقیه نسخه بپیچم. شما خودتان فیلم را ببینید و هر طور خواستید قضاوت کنید هر طور دوست دارید تصمیم بگیرید. اما من بسیار زیاد از فیلم میرکریمی لذت بردم شاید حتی دوباره بروم ببینم اش. حرف های امثال صفارهرندی هم برایم ارزش ندارد. دلیلی ندارد قضاوت شخصی ام را در مورد هر موضوعی به اظهار نظر بقیه در مورد آن محدود کنم. همان طور که با فریاد های بعضی ها در مورد اینکه ما در کشورمان آزادی و دموکراسی داریم از آزادی و دموکراسی واقعی متنفر نمی شوم.هر کسی از ظن خود شد یار من. گرچه در ابتدای فیلم خیلی ها فکر کردند خدا از دکتر قمارباز الکلی دور است اما مشخص شد اینها معیاری برای سنجش نیستند و خدا به او هم نزدیک بود. خدا همین نزدیکی است، کنار شب بوها. قضاوت اش با شما
مروری بر فيلم معرفی شده برای اسكار: خيلی دور خيلی نزديک
نان نرخ روز با چاشنی خرافات مذهبی
این روزها همه ی اخبار داخل ایران از هر صد کلمه 80 تایش مربوط به انواع هسته جات و انرژی های مربوطه است. دلم برایشان می سوزد که تمام عالم دیپلماسی را رها کرده اند و چسبیده اند به نیروگاه های هسته ای. تا یکسال قبل دنیا که هیچ خودشان هم نمی دانستند این همه هزینه کرده اند مخفیانه در نطنز و بوشهر. تا وقتی که دانشمند پاکستانی که پول اش را گرفت از حکومت اسلامی ایران به امریکایی ها راپورت داد و همه ی کاسه کوزه های حکومت مردمی ایران را به هم ریخت. همان وقت بود که در بررسی های بازرسان سازمان فهمیدند اورانیوم موجود در ایران منشا پاکستانی دارد. اما سران زرنگ حکومت مردمی ما با زیرکی سر همه ی دنیا را گول مالیدند و گفتند ما خبر نداشته ایم و شاید پاکستانی هایی که از ایران می گذشتند برای قاچاق تریاک، مقداری از اورانیوم هایشان را در گوشه ی باغچه ی سانتر نطنز جا گذاشته اند.
در هر صورت من مطمئن هستم رییس جمهور مردمی ما جناب احمدی نژاد حتمن قبل از اینکه به فکر هزینه های گزاف و بیهوده با بشکه های نفت 70 دلاری برای انواع انرژی های هسته ای باشد فکر چاره ای برای مردم نگون بخت بم خواهد کرد، یا شاید برای مهار وبا که چون داستان های تاریخی یا مثل انسان های اولیه هنوز برایش انسان در قبر می گذاریم، یا شاید برای جاده های 30 سال پیش کشور که هر سال چندین هزار نفر را از ما می گیرد، یا شاید بیکاری جوانان یا شاید مهرورزی بین برادران و خواهران بسیجی و جوانان رهگذر در خیابان ها.
از همه جالب تر مصاحبه های صدا و سیمای مردمی است با انواع بقال و چقال و تاکید بقالان محترم به اینکه ما هم باید انرژی هسته ای داشته باشیم چرا باید هند داشته باشد اما ما نداشته باشیم. خب می توانیم ما هم داشته باشیم تا به حزب الله لبنان هر سال به جای کیسه های پر پول دلارهای نفتی مان چند عددی بمب ناقابل بدهیم آن وقت ببنیم تل آویو را هم می توانند مثل هیروشیما به سرعت بسازند یا نه؟
رییس جمهور محبوب هم که تا پارسال استاندار استان اردبیل بودند فرق بین اتم و ملکول را نمی دانستند حالا امروز در پشت تریبون سازمان ملل دعای ظهور امام غایبشان را می خوانند برای شنونده هایی که گیج و مات به همدیگر نگاه می کردند و لابد با خود می گفتند مردم ایران کس دیگری را نداشتند کاندید ریاست جمهوری کنند ؟ رییس جمهور محبوب هم فرمودند که ما انرژی هسته ای را که برای خودمان نمی خواهیم بلکه برای ظهور آقا می خواهیم چون باید مقدماتش را فراهم کنیم و چاره ای هم نیست ! اگر خدایی نکرده آقا بیاید و ببیند ما به جز اسلحه های طاغوتی سلاح دیگری نداریم دوباره قهر کند و برود برای غیبت کبراتر و عمرن که دوباره ظاهر شود.
امروز هم دبیر شورای امنیت ملی ماجرای تلاش ایران را برای دستیابی شفاف به انرژی هسته ای با ملی شدن صنعت نفت مقایسه کردند و خیال همه ی صاحب نظران را راحت کردند. ایشان فرمودند فردا هم با آیت الله کاشانی جلسه داریم اما دکتر مصدق را دعوت نکرده ایم چون وی از ابتدا با ملی شدن اتم های ایران مخالف بود. وی در پایان 29 اسفند را روز ملی شدن اتم های آریایی اورانیوم های سرزمین ایران اعلام کرد و گفت برای همیشه که نه البته تا زمان شلیک اولین بمب اتمی بسوی دشمنان خارجی ایران این روز تعطیل است و پس از آن همه ی روزهای سال تعطیل خواهند بود چون فقط جمهوری اسلامی ایران در دنیا وجود خواهد داشت.
خبرنگاران حاضر در جلسه پس از ترک جلسه آمبولانسی را دیدند که دنبال آقای لاریجانی آمد و لباس سفید بر عکسی را تن او کردند و بردند تا اتم های مغز جناب لاریجانی را غنی سازند. لازم به ذکر است که ایشان رییس اسبق سازمان صدا و سیما و کاندید اسبق ریاست جمهوری بوده اند.
خلاصه خبرهای مربوط به انرژی هسته ای آنقدر در صدا و سیما خنده دار و جالب است که هیچ کمدینی عمرن بتواند سناریوی طنزی به این بامزه گی بنویسد. وای که نمی دانید زندگی در کشوری که هیچ مشکلی جز امورات هسته ای نداشته باشد چه کیفی می دهد. جای شما اینجا خیلی خالی است.
تصور کن اگه حتا تصور کردنش سخته
جهانی که هر انسانی
تو اون خوشبخت خوشبخته
جهانی که تو اون پول و نژاد و قدرت
ارزش نیست
جواب هم صدایی ها،
پلیس ضد شورش نیست
نه بمب هسته ای داره،
نه بمب افکن نه خمپاره
دیگه هیچ بچه ای پاشو،
روی مین جا نمی ذاره
همه آزاد آزادن، همه بیدرد بیدردن
تو روزنامه نمی خونی نهنگا خودکشی کردن
جهانی رو تصور کن بدون نفرت و باروت
بدون ظلم خودکامه بدون وحشت و تابوت
جهانی رو تصورکن پر از لبخند و آزادی
لبالب از گل و بوسه پر از تکرار آبادی
تصور کن اگه حتا تصور کردنش جرمه
اگه با بردن اسمش گلوت پر می شه از سرمه
تصور کن جهانی رو که توش زندان یه افسانه است
تمام جنگای دنیا، شدن مشمول آتش بس
کسی آقای عالم نیست برابر با همند مردم
دیگه سهم هر انسانه تن هر دونه ی گندم
بدون مرز و محدوده، وطن یعنی همه دنیا
تصور کن تو می تونی، بشی تعبیر این رویا
خیلی خوشحالم که بالاخره از ایرانی ها هم کسی پیدا شد که ترانه ای برای آزادی و صلح جهانی بخواند. او هم کسی نیست جز سیاوش که من قبل از اینکه حتی ترانه ی تصور کن را بشنوم بسیار دوستش داشتم. این کار هم فقط از او بر می آمد. ترانه ی تصور کن از آلبوم روزهای بی خاطره مرا یاد Imagine با صدای جان لنون خواننده ی جاودانه ی گروه بیتلز می اندازد. گرچه باز گروهی از روشنفکرنماها که به کمتر از باخ و بتهوون راضی نمی شوند نمی توانند باور کنند که اگر یک ایرانی هم حرفی جهانی را به زبان فارسی گفت دوست داشتن اش چیزی از ارزش _ والای _ آنها کم نمی کند.
گوش کنید: تصور کن. سیاوش قمیشی
ویدئو کلیپ تصور کن
سایت رسمی سیاوش قمیشی
سلام آقا! راستش دلم برایتان تنگ شده بود. گفتم اینجا برایتان بنویسم. چند خطی با قلم مهر. دیشب خوابتان را دیدم. انتهای راهرو را که رد کردم در پس نور سفیدی که آن را روشن می کرد دری قدیمی بود. سمت چپ. در را که باز کردم چند تا پله بود به سمت پایین. رفتم. اتاق بزرگی بود که بالای رف عکس شما را گذاشته بودند. اتاق را گذشتم. دری داشت مثل در خانه ی مادربزرگم. در را که باز کردم ساحل دریا بود و صدای موج ها و مرغ های دریایی. پا بر شن های ساحل گذاشتم. بوی دریا به صورتم خورد. شما را دیدم پشت میزی نشستید و دارید چیزی می نویسید. شاید مانیفیست سوم. به سویتان دویدم. می خواستم حالتان را بپرسم. می خواستم بگویم که فراموشتان نکردم. ناگهان شما قلم خود را گذاشتید و پا به دریای سرد. آب های سرد دور پاهایتان کف می کرد. داد زدم نه! شما تندتر رفتید. برگه های دست نوشته تان در باد آواز می خواندند و به هر سو می رفتند. جلوی دریا ایستادم و در باد فریاد زدم. آنقدر که گلویم درد گرفت. اما صدای موج ها هر بار تلاش من را بیهوده تر می نمود. شما رفتید تا جایی که من فقط یک نقطه ی کوچک می دیدمتان. روی شن های ساحل نشستم. همانجا که آب با قوسی خیس یه طرفم می آمد چیزی می گفت و به دریا بر می گشت. شاید موج های دریا هم به شما حسودی می کردند.
آنقدر به افق خیره شدم که چشمانم درد گرفت. بعد نشستم و زدم زیر گریه. اشک هایم روی گونه می لغزیدند و تنم را نوازش می کردند. یاد برگه های شما افتادم به هر سو دویدم اثری از آنها نبود. نمی دانم باد آنها را به کدام سو برده بود. شاید در همه ی ایران پخش بودند. کنار ساحل راه افتادم و مثل کودکی که مادرش را گم کرده زار زدم. صدای باد نمی گذاشت کسی مرا بشنود. حتی موج ها هم نمی دانستند من برای چه گریه می کنم. کاش جرات این را داشتم مثل شما به دریا بزنم. کاش توانش را داشتم از موج های بلند نترسم. کاش امواجی که برای شما چون اشک ها و بغض های خاموشتان بود با من هم سر رفاقت داشتند. کاش دریا هم من را می شناخت. کاش من هم دریایی بودم. آقا ! من فراموشتان نکرده ام. چه این روزها که دیگر هیچ خبری از شما نیست. این روزها که دیگر کسی برایتان شمعی روشن نمی کند. کسی برایتان شعر نمی گوید. در این روزهای بی خبری من به یادتان هستم. به یاد شما و خنده های بی صدایتان همراه با صدای سرفه ها که امان نمی دادند. آقا! من فراموشتان نکرده ام.
اول مهر، آمد بلاخره. یاد روزگاران نه چندان دور از فکرم بیرون نمی رود. بوی مهر، بوی دفتر و کتاب های تازه، شوق جلد کدن کتاب های نو و تازه، ترس از نگاه کردن به کتاب های نو که چیزی ازشان نمی فهمیدیم. شوق رفتن به یک سال بالاتر، استرس همیشگی شب قبل از اول مهر، دوستان قدیمم آیا هستند هنوز؟ نیمکت های چوبی زوار در رفته که هر سال آنها هم شکسته تر می شدند شاید اول مهر آنها هم خوشحال بودند که دیگر تنها نیستند، که کسی پیدا می شود رویشان یادگاری بنویسد، دردی شیرین برایشان. معمولن روزهای اول همیشه معلم ها مهربان تر بودند. هر سال تصمیم اول مهر بر این بود که امسال دیگر شاگرد اول باشم. صدای آقای ناظم از بلندگوی حیاط، همهمه ی بچه ها و دویدنشان بدون هیچ هدفی، بعضی ها خوراکی داشتند و می خوردند بعضی شوخی می کردند، شوخی های بچه گانه، یادش بخیر. چند سالی هست که برایم اول مهر دیگر استرسی ندارد، چند سالی هست که دیگر اول مهر برایم بوی کتاب های نو نمی دهد، چند سالی هست که حیران از گوشه ی حیاط به دویدن دوستانم نگاه نکرده ام، چند سالی هست با دوست هم نیمکتم برای جای بیشتر روی میز را تقسیم بندی نکرده ایم، چند سالی هست دیکته ی سر کلاس را با کیف هایی که ما را از هم جدا می کرد ننوشته ام. چند سالی هست که دیگر تنها غصه ام ننوشتن مشق های زیاد آقای معلم نیست، چند سالی هست که به یاد کودکی بازیگوشم هر سال در چنین روزی خاطراتم را مرور می کنم مبادا فراموششان کنم.
خدایا چنان کن که سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار، دعای هر روز صبح در سرمای ساعت هفت و نیم و ما خواب آلود تکرار می کردیم. چند باری گریه کرده بودم سر کلاس نمی دانم به چه علت اما هنوز صدای بچه های کلاس وقتی سرم را روی میز گذاشته بودم در گوشم می پیچد. بازی های راه مدرسه که طول مسیر راه را برایمان لذت بخش تر می کرد. نمی دانم چرا انسان ها وقتی کوچک اند برای بزرگ شدن لحظه شماری می کنند و تمام سال های بزرگسالی شان به خاطرات کودکی می گذرد. هر چه که بود این روزها ما با همان خاطرات خوش خنده ای بر لبانمان می نشیند. خاطرات شیرین جمعی که برای همه ی شما همانقدر لذت بخش است که برای من. چیزی نمی توانیم بگوییم جز اینکه یاد باد آن روزگاران یاد باد. بوی مدرسه، صدای همهمه، شوق دوست، نفس سرد پاییز، مبارک.
حدود یک ماه می شد که ندیده بودمش. دیگه جای همیشگی اش نبود. از فروشنده های اطراف که پرسیدم گفتند رفته نزدیک پل هوایی. اما دیشب دوباره کنار ترازوش نشسته بود. صداش زدم از داخل ماشین. انگار یکی از دوستاشو دیده باشه طرفم دوید. اول کلی با هم خندیدیم از اینکه همو دیدیم. بهش گفتم کلی برات لباس جمع کردم بیارم اما تو نبودی. گفتم: برای اول مهر چی می خوای؟ کتاب؟ دفتر؟ مداد؟ گفت: هیچی به جاش پول بیارید برام. ما رو دارن اخراج می کنن تا بفرستن افغانستان و بابا گفته که باید پول جمع کنیم تا بهشون بدیم حدود پونصد هزار تومن. گفتم: باشه. من تا جایی که بتونم برات جمع می کنم از دوستام. می یارم برات. منم کمک می کنم تا بمونید همونجایی که دوست دارید. دلم براش تنگ شده بود هر دفعه که می بینمش بیشتر بزرگ شده. چند دقیقه ای حرف زدیم. یادم از اوایل تابستون افتاد که فرشته بهمون گفت معدلش 19 شده و من و دو تا دیگه از دوستانم بهش قول دادیم براش کادوی معدل خوبشو بیاریم. هم برای فرشته خریدیم کیف و کفش و هم برای برادراش سیف الله و فیض الله. اون شب روی ابرها پرواز می کردن و من و دوستانم خوشحال تر از اونا بودیم. خیلی خوشحالم که دوستانی مثل فرشته و برادراش دارم. خیلی خوشحالم که دوستانی مثل علیرضا و محمد رضا دارم بچه های چهار راه بالایی که همیشه اسپند برای ماشینا می گردونن و تا منو توی انبوه ماشینای پشت چراغ می بینن داد می زنن و طرفم می دون. اون لحظه من پرواز می کنم کاش بدونید چه احساس خوبی دارم. وقتی می بینم وجودم برای کسانی لبخند به لبشون می یاره وقتی می بینم با کمی صرفه جویی می تونم براشون چیزی بخرم و دلشون رو اونقدر ذوق زده بکنم که شب خوابشون نبره. هیچ چیز برایم غریب تر از نگاه های بقیه ی ماشین های پشت چراغ نیست که با تعجب به خنده های من و بچه ها نگاه می کنن. قیافه هاشون نشون می ده که حسی که تو دل ماست رو درک نمی کنن. بهانه برای خوشحالی تو دنیا کم نیست اما باید بتونی بدستشون بیاری. باید بتونی اگه ناراحتی با صدای چند کودک خیابانی از ته دل بخندی. این ها را باید تجربه کنی تا اون وقت با هیچ خنده ی دیگه عوض شون نکنی. ما سه نفریم. من و دوستم و همسرش. پول هامون رو جمع می کنیم تا بتونیم برای بچه ها چیزی بخریم که خنده ی روی لباشون رو ببینیم. ماه سه نفریم. یک گروه سه نفره. شما هم می تونید با کمترین اعضا گروه بسازید و مثل ما سر هر چهار راه دوستانی داشته باشید که دیدن شما برای آنها و دیدن آنها برای شما پر از انرژی مثبت باشه. باید به دوستانم بگم ببینم چطوری می شه برای فرشته پول بیشتری جمع کرد تا فشار زندگی رو دوش یک خانواده کمتر کنیم. گرچه ما توان اون رو نداریم که خانواده های زیادی رو شاد کنیم اما تا جایی که می تونیم سعی می کنیم. یک لبخند بیشتر توی این دنیای گیج، باز هم غنیمته.
پ.ن. ای میل سرزمین رویایی به dreamlandweblog ات یاهو تغییر کرد.
چند روزی است که دارم رمان خانوم نوشته ی مسعود بهنود را می خوانم. آرام می خوانم و سعی می کنم اسم ها یادم بماند. در ذهنم هر خانه و کاخ قجر را مجسم می کنم. در ذهنم شخصیت های داستان انسان هایی زنده هستند که برای من تاریخ قاجار را تا زمان معاصر اجرا می کنند. کتابی دارم به نام گنجینه ی عکس های ایران و در کنار دستم باز است و هر فصلی می خوانم عکس های دربار قاجار را با آن چک می کنم و اینگونه شخصیت های داستان را با قیافه های خودشان می توانم مجسم کنم.
صد و پنجاه صفحه از ششصد صفحه بیشتر نخوانده ام اما دیشب نتوانستم اشک هایم را به اختیار درآورم هر خطی می خواندم اشکی از چشمم سرازیر می شد و بر گردنم فرود می آمد. دلم برای همه ی خودمان سوخت همه ی ایران و ایرانیان و تاریخ سراسر جنگ و عربده به قول شاملو. دلم برای کاخ گلستان تنگ است. برای عمارت بهارستان که حالا خوب می دانم چه خون ها برای مشروطیت در راه ایران بر سرسرایش ریخته شد. چه فریاد ها و زجه ها از ته دل در آن روزی که محمد علی شاه دستور داد قزاق ها بهارستان را به توپ ببندند کشیده شد. مشروطیتی که آن همه برایش سرهای ایرانی به بالای دار رفت در باغشاه دیری نپایید به دیکتاتوری رضا خان انجامید. در نظرم می آیند و هر یک داستان خود می گویند و می روند.
ملک المتکلمین و معتمدالواعظین را تحت الحنک دارند به باغشاه می برند به سوی دارهایی که برایشان آویخته اند. همچنین ابراهیم میرزا را پسر خانم سلطان که قرار ازدواج اش با نزهت السلطنه نوه ی شابابا (مظفرالدین شاه) به سرانجام نرسید. او از مشروطه خواهان بود و همیشه شب نامه های بیرون را برای نزهت السلطنه مخفیانه می برد مبادا خبرش به محمد علی شاه برادر بزرگتر نزهت برسد.
چند ساعتی از به توپ بستن مجلس نگذشته که تهران غرق خون و عربده است. توپچی های قزاق حتی به انجمن اخوت هم رحم نکرده اند و سرسرای پارک ظهیرالدوله محل اقامت ملکه ایران، همسر ظهیرالدوله نیز ویران شده. ملکه ایران به خانه ی دختر شابابا و نزهت السلطنه پناه آورده. گروهی دارند تابلوها و فرش های نفیس مجلس را غارت می کنند.
ملک المتکلمین وسط خیابان جلوی قزاق های سواره ایستاده به نماز و عده ای پشت سر اویند و در همان حال رو به آسمان می گوید: خدایا شاهد باش در راه نجات ملت از زیر بار ظلم از آنچه در توان داشتیم فروگذار نکردیم. طناب های دار منتظر او و مشروطه خواهان اند آویزان در هوای گرم تابستان. محمد علی شاه در باغشاه به اجرای کارها نظارت می کند. چند روز پیش که همه ی خانواده ی سلطنتی را به اندرونی کاخ گلستان دعوت کرد تا برایشان بگوید که گول شبنامه های مشروطه خواهان را نباید بخورید همین نزهت السلطنه بود که از برادر بزرگترش اجازه گرفت و چند جمله ای از حق و حقوق رعیت صحبت کرد و برایش ممالک انگلیس و روس را مثال زد که دیگر با دیکتاتوری کاری در دنیا پیش نمی رود. حرف های نزهت که تمام شد محمد علی شاه برآشفت و در حال که می گفت به توپ می بندم سراسیمه کاخ را ترک کرد و فردای آنروز به مادر خانوم و خواهر بزرگترش دستور داده بود که هر چه زودتر نزهت را شوهر دهند. اما نزهت السلطنه کسی نبود که زیر بار ظلم یک مرد رود حتی اگر او شاه باشد.
نزهت السلطنه که با خواهر خود و دخترش خانوم زندگی می کند چند وقتی است شاهد عشق کثیف خان همسر خواهرش است. خان که داماد شابابا است قبل از فوت او جرات تو گفتن را به همسرش نداشت اما پس از فوت شابابا جرات کرد و با بهجت السلطنه ازدواج کرد و پس از چندی جدا شد. حال به دنبال نزهت است و اشکال شرعی اش را که می خواهد دو خواهر را به زنی بگیرد با طلاق اولی می خواهد حل کند. روزی که در زیر زمین با فریاد این را برای دو خواهر گفت نزهت ناخواسته از دهانش پرید که قصد ازدواج با ابراهیم میرزا را دارد. او نمی دانست چند ثانیه بعد که تهران با توپ های قزاق ها روی بهارستان لرزید، خان مامور اعدام مشروطه خواهان می شود و ابراهیم میرزا را از صف بیرون می کشد و با اینکه عده ی کمی توانستند از اعدام برهند با دو گلوله او را به زانو روی زمین می اندازد. نزهت السلطنه تا مدت ها در غم این اشتباه خود می سوخت که اگر تنها چند ثانیه دیرتر اسم ابراهیم میرزا را به زبان می آورد او اکنون زنده بود.
چند روزی است که کشور شلوغ است در تبریز باقر خان و ستار خان قیام کرده اند ماموران دولتی به مشروطه خواهان پیوسته اند و به سوی تهران در حرکت اند. در چنین اوضاعی شبی خان مست به خانه برگشت و با شلاقی که همیشه در عمارت کلاه فرنگی داشت به جان مادر خانوم افتاد. گلدان چینی پنجدری به بیرون پرتاپ شد و شکست. نزهت و خانوم در آغوش هم از ترس بر خود می لرزند. او دختر شابابا را غرق خون می کند و فریاد های نه نه مادر همه ی اهل خانه را می لرزاند.
آن شب نزهت قبل از آنکه خان مست به سراغش بیاید فرار کرد و خان به سوی دخترش آمد و او را به سوی عمارت کلاه فرنگی که مخصوص عیاشی هایش بود کشید. مادر فریاد می زد: حیوان اون دخترته. قبل از آنکه خان به دخترش تجاوز کند نزهت با تفنگ دولول خان از پشت پرده ظاهر گشت و به خان گفت: تفنگ پره بگذار تا برود. خانوم همه ی راه را دوید اما بعدن متوجه شد آنشب خان به خاله اش تجاوز کرد و همان علت خودکشی نزهت السلطنه بود چند روز بعد در چاه خانه ی آسید اسداالله. شب قبلش به نزهت گفته بود که به جای او هم زندگی کند. او از نزهت قول گرفته بود.
اشک هایم دیگر نمی ایستادند. گذاشتم آرام پایین بلغزند به زنان ایرانی در طول تاریخ به این ملک فکر می کردم که هیچ وقت روی خوش سعادت را ندید. همیشه از بستر خاک تفدیده اش از خون مردان آزاده بر خاکش، مارهای دیکتاتوری و بدشگونی رشد کرده اند. با خود فکر می کردم چند تن مانند نزهت السلطنه در تاریخ داریم چند تن خفته به خون بی هیچ جرمی، چند نفس مانده بر بالای دار آویزان بی هیچ گناهی؟
دیشب تا اینجای داستان رسیدم ساعت سه نیمه شب بود خواستم بخوابم که صدای ناله های خفیف زن همسایه را شنیدم که شاید یادش رفته بود پنجره ی اتاق خوابش را ببندد. ناله های درد و لذت. فریاد های خفیفی که پشت سر هم می کشید وحتمن شوهرش نمی دانست پنجره شان باز است. من اما در ذهنم این فریاد ها ، فریاد نزهت السلطنه بود زیر تن سرد و عرق کرده ی خان. من اما فریاد او برایم فریاد هزاران زن مانده در تاریخ کشورم بود خفته در خون هوس مردی چموش با ظاهر اسلامی. خفته در خون بکارتی مظلوم و بی گناه چون نزهت. او فریاد می زد و من می گریستم.
تريبون فمينيستی ايران:
اجلاس جهانی جامعه اطلاعاتی در دو مرحله برگزار میشود. مرحله اول این اجلاس در دسامبر 2003 در ژنو برگزار شد و برنامه عمل آن به امضای 175 کشور جهان رسید. مرحله دوم این اجلاس در 16 تا 18 نوامبر 2005 در تونس برگزار میشود. پیش از این اجلاس جلسات آمادگی این اجلاس برگزار میشود که درحال حاضر سومین جلسه آمادگی از19 سپتامبر 2005 آغاز شده است و تا 30 سپتامبر ادامه دارد. اهمیت این جلسه در این است که فرصتی است برای بحث در باره تهیه بیانیه نهایی اجلاس تونس که در آن دولتها، سازمانهای دولتی و غیردولتی حضور دارند.
با توجه به اصول محوری این اجلاس به ویژه در زمینه حق دسترسی به اطلاعات و دانش و با توجه به سانسور و فیلترینگ وسیعی که در حوزه زنان در ایران صورت می گیرد نامه ای خطاب به این اجلاس و در اعتراض به این موضوع بر روی اینترنت قرار گرفته است که به شرح زیر است:
اجلاس جهانی جامعه اطلاعاتی ( WSIS)
ما، امضا کنندگان زیر: فعالان جامعه مدنی در ایران، سازمانهای زنان، وبلاگنویسان، کاربران فنی اینترنت، سازمانهای حقوق بشر، دانشگاهیان، متخصصان و شهروندان ایرانی، ... نگرانی و اعتراض شدید خود را نسبت به سیاست فیلترینگ، سانسور و مسدود کردن اطلاعات بر روی اینترنت در ایران، بویژه در حوزه زنان و مسائل جنسیتی ابراز میکنیم.
سیاست فیلترینگ اطلاعات در ایران طی ماههای اخیر وضعیتی حاد به خود گرفته است. اکثر سایتهایی که حاوی عبارات و URLهای مرتبط با زنان و جنسیت هستند، بنا به دستورات قوه قضاییه و دیگر مسوولین دولتی، توسط ICPها و سرویس دهندگان اینترنت (ISP)، مسدود شدهاند و این امر موجب نگرانی بسیاری از فعالان و محققان در حوزه زنان شده است.
عبارت «Women» و «Gender» در اینترنت قابل جستجو نیست و بسیاری از سایتهایی که ارائه دهنده اطلاعات درباره سلامت زنان، آموزش، خشونت علیه زنان، مسائل جنسیتی هستند نیز قابل دسترسی و جستجو نیستند. برای مثال سایت UNIFEM توسط تعداد زیادی از سرویسدهندگان اینترنت مسدود شده است.
دولت ایران در دسامبر 2003 بیانیه و برنامه عمل اجلاس WSIS را امضا کرده و همچنین خود را نسبت به ایفای برنامه عمل این اجلاس ملزم نموده است که یکی از بندهای اصلی این برنامه دسترسی به اطلاعات بر روی اینترنت است.
ما قویا احساس میکنیم که سیاست فیلترینگ دولتی که عمدتا از طریق دستورالعملهای دولتی به ICPها و ISP اعمال میشود، به زنان و حقوق آنها صدمه میزند و این امر مغایر با مفاهیم جهانی آزادی بیان است. اعمال این سیاست بسیاری از متخصصان امور بهداشتی و آموزشی، دانشگاهیان، سازمانهای غیردولتی و در کل جامعه مدنی را نه تنها از دسترسی به منابع اطلاعاتی محروم میکند بلکه نشان دهنده تلاشی است که در جهت سیاسی کردن مطالبات اجتماعی زنان و به حاشیه راندن نیازها و خواستههای آنان است.
ما از دبیرخانه WSIS و اعضای دفتر جامعه مدنی WSIS میخواهیم با پیگیری موضوع فیلترینگ و مسدود کردن اطلاعات بر روی اینترنت در ایران بخصوص اطلاعات مربوط به زنان و جنسیت از دولت ایران بخواهند تا پایبندی خود نسبت به برنامه عمل WSIS را نشان دهد.
برای خواندن متن انگليسی و امضای بيانيه، اينجا را کليک کنيد.
پ.ن.1. زن ممنوع است، بايد فيلتر شود - زنان ايران
پ.ن.2. حذف زنان از محیط سایبر - زنان ايران
منتظر چه روزی هستی که از راه برسه؟ چه روزی که با روزای دیگه فرق داشته باشه؟ نه ! اشتباه می کنی. سال دیگه هیچ فرقی با امسال نخواهد داشت شاید چند تا اتفاق در زندگیت اضافه شده باشه. به نظرم کاملا اشتباهه بشینیم و منتظر تا اون روز برسه. تا اون نفر برسه از راه . اشتباهه. یک لحظه پاشو به اطرافت نگاه کن. به چشمان مامان و بابا خواهر و برادرت و یا اونی که دوستش داری. فکر می کنم این لحظه ها دیگه تکرار نمی شن. این روزای آخر تابستون 84 یا هر موقعی. فقط یه باره که می تونی زندگی کنی.فرصت به طرز بی شرمانه ای کم است. چند تا کتاب خوندی؟ چند تا فیلم دیدی؟ به چند نفر گفتی دوستشون داری ؟ با چند نفر رفتی بالای کوه فریاد زدی همه ی بغض هاتو ؟ چند نفر رو بوسیدی از روی محبت خالص دل ات؟ چند تا شعر بلدی از حفظ بخونی ؟ چند تا جمله ی عاشقانه؟ چند تا نفس نفس تا اوج لذت؟
اما پاشو دیگه. فرصت رو از دست نده. ثانیه هایی که رد می شن دوباره بر نمی گردن. به تمام دوستانت بگو امروز که دوستشون داری حتی اگه خجالت می کشی. حتی اگه فکر می کنی می دونن.فرقی نداره پسرن یا دختر.فرقی نداره بزرگترن یا کوچکتر. اونا هم مثل تو هستن بدون هیچ فرقی تنها چند تا خصوصیت اخلاقی و قیافه هامونه که با هم فرق داره. ماها همه احتیاج داریم بهم بگیم دوست داریم همو. توی این دنیایی که سیاست مدارها به لجن کشیدن اش ما باید سعی کنیم زیر این هوای کبود بتونیم نفس بکشیم. فریاد بزنیم که زندگی، دوستت داریم. هنوز وقت هست ازعشق گفت چون فردا معلوم نیست چند نفر از ماها این فرصت رو داشته باشیم. منم دارم تمرین می کنم. دارم به همه ی این حرفایی که اینجا می نویسم عمل می کنم. چند روزه. به همه می گم دوستشون دارم چون واقعا دوستشون دارم. فرصت کوتاهه. از این ثانیه ها استفاده کنید بچرخید، برقصید، بخوانید، بنوشید به سلامتی همه ی انسان های روی زمین، به سلامتی همه ی آنهایی که دوستتون دارن. به سلامتی آسمون و زمین، به سلامتی خدا و مهربونیش، به سلامتی زندگی.
پ.ن. عکس از Lens wide open .
توی شهر چرخیدم.پیاده راه افتادم.توی پیاده روهای شلوغ.جلو زدم.گردن های آدم ها جلوی چشمم.قیافه های مختلف.دلم تنگ شده برای مردم کوچه خیابون.دلم تنگ شده بود برای دست فروش ها.دلم تنگ شده بود برای بچه های فالگیر که بهت التماس می کنن تا فالت رو بگیرن.پیاده رفتم.اونقدر که خسته شدم و برگشتم تا سوار ماشین بشم.ساعت ده و نیم تقریبا خیابونا خالی شده بود.خیلی خوشحال شدم از دیدن این همه جوون.اینهمه آدم با قیافه های مختلف با آرزوهای بلند و کوتاه.مردها بعضی هاشون با ریشای نتراشیده،چند تا زن چادری دنبالشون.اومده بودند خرید حتما.جوون ها خیلی ها فقط راه می رفتن. بعضی ها دیگه همو می شناختن.موهای ژل زده.ریش های عجیب غریب.لباس های مد روز.خوشحال شدم که دیدم هنوز زندگی تو چشماشون برق می زنه.
دخترها هم همینطور،بعضی هاخیلی آرایش کرده بودند بعضی ها معلوم بود بلدن چه طور آرایش کنن.بعضی ها واقعا خوشگل بودن و دلت رو می بردن.بعضی ها دنبال مامان و باباها برای اینکه نظرشون رو در مورد چیزی که می خوان بخرن جلب کنن.
فروشنده ها هم همینطور.خیلی هاشون تمام سعی خودشون رو می کردن تا نظر خانوم های مشکل پسند رو جلب کنن.هر چی تو ویترین داشتن رو براشون روی میز پهن می کردن.پشت ویترین مغازه ها زده بود حراج فصل،لنین 8000، پوپلین 6500.
خوشحال شدم وقتی اینهمه آدم رو باز دیدم که هنوز با همه پوچی دنبال جرعه ای زندگی می دون.خوشحال شدم که سیاست و انتخابات با همه ی فشار های اجتماعی که بهشون وارد می کنه اما نتونسته هنوز روی پوششی که جوونا دلشون می خواد تاثیر بذاره.هنوز داریم مقاوت می کنیم.هنوز نفسی مونده در گلو.
راستش خیلی دلم تنگ شده بود براشون.برای تک تک این آدمایی که انگار می شناختمشون.انگار با هم وعده ی دیداری داشتیم.دلم باز شد.ساعت یازده شب که سوار ماشین شدم جز دو دختری که منتظر ماشین بودند تا امشب رادر آغوش غریب اش بخوابند کس دیگری کنار خیابان نبود.برای اونها هم آرزو کردم کسی پیدا بشه که پول خوبی بهشون بده تا اونها هم از این زندگی سگی برای مدتی راضی باشند.کاش این مردم همیشه از ته دل ازچرخش عقربه های ساعت و گذر زمان راضی باشند اما امشب احساس می کردم همه ی خنده ها مصنوعیه.می ترسم از اینکه شاید زندگی همین باشه. همین لبخند های مصنوعی.
من: سلام
دختر: سلام، کم پیدایی!
من: از تو خبری نیست، اومدی ایران ؟
دختر: آره دوهفته ای بودم
من: چرا به من خبر ندادی ببینمت ؟
دختر: همه اش درگیر کارای دادگاه بودم
من: چه بد، چی شد از آخر؟ تموم شد ؟
دختر: آره، راحت شدم از دستش
من: مهریه هم داشتی حتما، گرفتی ؟
دختر: آره داشتم، سه شاخه نبات بود. بخشیدم.
من: _ بغضم را فرو می دم _ سکوت
دختر: سکوت
خواستم بحث شیرین اسلام و اروتیزم را تمام کنم که دوستی نادیده مرا با لینکی به بلاگی به نام این خانه سیاه است برد. در آنجا نقدی بر نوشتار مهدی خلجی عزیز خواندم که در خور توجه بود. گزیده هایی از این نقد را اینجا می گذارم. هدفم از شروع این بحث شکستن تابوها است و سپس بالا بردن آگاهی نسل جوانی که در زیر سانسور حکومت در این رابطه هیچ نمی دانند.
در مورد اينكه چشم و ابروي توصيف شده در قرآن چقدر موجب بالا رفتن سطح تستسرون در خون مرد عرب هزار و چهارصد سال پيش شده ، متر و معياري موجود نميباشد تنها ميتوانيم با مدد گرفتن از روايات تاريخي شمايي از روحيه عرب جاهلي رابه دست بياوريم. مسلم ميباشد كه محقق گرانقدر ما از ارزش شعر در شبه جزيره عرب علي الخصوص پيش ا زظهور اسلام مطلع ميباشند. ارزش شعر در ميان عرب بدان سان بالا بود كه به هنگام بازار ساليانه مكه در جوار بازارعكاظ ، شعرايي از سراسر عربستان جمع ميشدند و به عرضه اشعار خود ميپرداختند . در پايان برترين اشعار بر روي ديباي مصري نوشته شده و به مدت يكسال از ديوار كعبه مي آويختند . كه اين امر بزرگترين افتخار براي شاعر و قبيله او محسوب ميشد . حال براي عربي كه عمري به زنان مختلف آويخته و اشعار مهيج امروالقيس ، لبيد بن ربيعه ، نابغه و زهير بن ابي در وصف انار سينه ، سيب گلو و بلور ساق پاي زنان و كنيزكان و لذت همخوابگي با لعبتان راشنيده و از بر كرده است آيا وصف درشتي چشم حوريان و يا نوجوان بودن آنها آنچنان كه در بالا خوانديم هوسانگيز و اشتهاآور است و يا خير؟
اگر دايره اديان را چنان ببنديم كه فقط اديان ابراهيمي در آن جاي بگيرد باز هم به كتاب عهد قديم بر خواهيم خورد كه با يك نگاه سطحي به آن بارها و بارها شاهد همبستر شدنها ، تجاوزات به قول آقاي خلجي اروتيك ،هوس انگيز و اشتها آوريم . دوستان اهل تحقيق ميتوانند براي نمونه به آبات زير مراجعه نمايند و سپس در محكمه ايي كه كلاهشان را در آن به قضاوت منصوب كرده اند به اين مسئله برسند كه آيا قرآن اروتيك ترين كتاب آسمانی ميباشد یا خير؟
پيدايش باب 19لوط و دخترانش 30 تا37
اما لوط ترسيدكه در صوغر بماند پس آنجا را ترك نموده و با دودخترخود به كوهستان رفت و در غاري ساكن شد . روزي دختر بزرگ لوط به خواهرش گفت در تمامي ناحيه مردي پيدا نميشود تا با ما ازدواج كند پدر ماهم به زودي پير ميشود و ديگر نخواهد توانست از خود نسلي باقي بگذارد . پس بيا به او شراب بنوشانيم و با او همبستر شويم و به اين طريق نسل پدرمان را حفظ كنيم .پس او را مست كردند و دختر بزرگتر با پدرش همبستر شد . اما لوط از خوابيدن و برخواستن دخترش آگاه نشد .صبح روز بعد دختر بزرگتر به دختر كوچكتر گفت كه من ديشب با پدرم همبستر شدم .بيا امشب هم دوباره به او شراب بموشانيم اين دفعه تو برو و با او همبستر شو تا بدين وسيله نسلي از پدرمان نگهه داريم .پس آن شب دوباره لوط را مست كردند و دختر كوچكتر با او همبستر شد . اين بار هم لوط مثل دفعه پيش چيزي نفهميد . بدين طريق دو دختر از پدر خود حامله شدند دختر بزرگتر پسري زاييد و او را موآب ناميد . دختر كوچكتر هم پسري زاييد و نام او را بن عمي نهاد.
همان طور كه آقاي خلجي فرموده اند آيه دويست و بيست و سه سوره بقره همواره محل مناقشه بوده و به علت وجود كلمه اني كه هم دلالت بر زمان دارد و هم مكان تفسيرهاي مختلفي از اين آيه صورت گرفته كه يكي از آنها درباره حليت نزديكي از پشت با همسر ميباشد كه در بين قريش عملي متداول و در ملل ديگر هم مبسوق به سابقه بوده است براي نمونه بايد به دو آيه از عهد قديم اشاره كرد .
پيدايش باب 19 – 6 تا 8
لوط از منزل خارج شد تا با آنها صحبت كند و در را پشت سر خود بست . او به ايشان گفت دوستان خواهش ميكنم چنين كار زشتي نكنيد . ببينيد من دو دختر باكره دارم . آنها را به شما ميدهم . هر كاري كه دلتان ميخواهد با آنها بكنيد .اما به اين دو مرد كاري نداشته باشيدچون آنها در پناه من هستند . همين نمونه براي شايع بودن آميزش جنسی با زنان از پشت از ميان اقوام گذشته كافي است و آسان تر از به كشتزار خود از هر محل وارد شدن ميتوان از آن نزديكي از پشت وشيوع آن در اقوام گذشته را استنباط كرد . اين گونه نبوده كه با ظهور اسلام حكم حليت اين عمل امضا شده باشد ويا بعد از اين آيه مسلمانان شروع به نزديكي از پشت با همسرانشان كرده باشند.
از ظاهر نوشته آقاي خلجي مشخص نميشود كه اين مسئله كه در اسلام سكس يكي از طبيعي ترين و غريزي ترين فعاليتهاي آدمي قلمداد شده است ازنظر ايشان نكته اي مثبت است و يا منفي . اگر مثبت است كه فبها المراد و گرنه آيا ايشان مدل مسيحيت را ميپسندند كه ميل جنسي را محكوم كرده و براي رسيدن به خدا تجرد را پيشنهاد داده است . همچنين فرمايش ايشان در مورد دوران جاهليت و ازدواجهاي آن نيز اندكي با واقعيت متفاوت است . در پيش از اسلام در عربستان ده نوع ازدواج رايج بوده نه آنگونه كه آقاي خلجي فرمودن اند هيجده نوع . ازدواج صداق كه همان ازدواج رايج ميباد با مهر معلوم و زمان نامعين . متعه با همان ازدواج موقت با مهر و زمان معين ازدواج اماء ( با كسر الف ) به معنای پيوند با كنيران كه در آن مهريه داده نميشد . ازدواج مقت ازدواج پسر بزرگ خانواده با زن يا زنان پدرش كه اين نوع ازدواج در آيه بيست و دو سوره نساء به شدت مورد نكوهش قرار گرفته شده است لاتنكحوا مانكح آباؤكم انه كان فاحشة و مقتا و ساء سبيل. ادواج شغار كه شخص با با دختر و با خواهر ديگري ازدواج ميكرد تا او نيز با دختر و يا خواهر ش ازدواج كند . ازدواج رهط يا ازدواج دست جمعي كه عده ايي مرد با يك زن در يك زمان ازدواج ميكردند ازدواج با اختين ازدواج با دوخواهر در يك زمان. ازدواج مخادنه يا ازدواج دوستانه زماني كه زن و مرد با يكديگر دوست ميشدند .ازدواج استبضاع . شخص زن خود را در اختيار مردي كه شجاعت يا صفات پسنديده اي داشت قرار ميداد تا ازاو صاحب فرزند شود . ازدواج تعويضي . دو مرد اقدام به جابه جا كردن و عوض كردن زنانشان ميكردند( المفصل في تاريخ العرب ج 5 ص 141و 526 و 548 به بعد(
در هيچ دوره ايي پيامبر هيچ يك از مردان مدينه را به جبر و زور با خود به جنگ نبرده استو تمام افراد با ميل و رغبت در اين جنگها شركت كرده اند .خواه به اميد تحصيل غنائم خواه به قصد قربت و كسب رضاي خداوند . در قرآن آيات بسياري در سرزنش كساني كه به پيامبر در اين جنگهاهمراهي نكرده اند موجود است كه نشان ميدهد اجبار و زوري براي همراهي پيغمبر در جنگها وجود نداشته است . حال چگونه زنان مدينه اين دوري هاي كوتاه مدت را تحمل نكرده اند و از دوري مردانشان به فغان آمده اند که آيا مردی در شهر باقی مانده تا با من بخوابد؟آيا امروزه در ممالك كه آزادي هاي زن به رسميت شناخته شده است ميتوان زني را مشاهده كرد كه در كوچه خيابان به راه افتاده و فرياد ميزند و مرد براي همخوابگي طلب ميكند .
تثنيه باب 22-20 تا24
ولي اگر اتهامات مرد حقيقت داشته باشد و آن زن هنگام ازدواج باكره نبوده است ، ريش سفيدان دختر را به در خانه پدرش ببرند و مردان شهر او را سنگسار كنندتا بميرد چون او در اسرائيل عمل قبيحي انجام داده است و در زماني كه در خانه پدرش زندگي ميكرده زنا كرده است . چنين شرارتي بايد از ميان شما پاك گردد . اگر مردي در حال ارتكاب زنا با زن شوهر داري ديده شود هم زن و هم آن مرد بايد كشته شود به اين ترتيب شرارت از ميان اسرائيل پاك خواهد شد .اگر دختري كه نامزد كرده است در داخل ديوارهاي شهر اغوا شد ، بايد هم دختر وهم مرد را از ديوارهاي شهر بيرون برده ، سنگسار كنند تا بميرند. دختر را به خاطر اينكه فرياد نزده و كمك نخواسته است ، مرد را به جهت اينكه نامزد مرد ديگري را بيحرمت كرده است .چنين شرارتي بايد از ميان شما پاك شود .
حالا بايد ديد آيا حضرت موسي هم مانند پيامبر اسلام از ترس اينكه مبادا انگيزه مومنينش براي رفتن به جنگ ضعيف شود و يا زنان بني اسرائيل همانند همتايان دو هزار سال بعدشان در مدينه ، كار را به بي آبرويي بكشانند و در كوچه بازار نعره زده و مرد طلب كنند از اين گونه قوانين در دهان خدا جا داده است
پ.ن.1. نقدي به مقاله اسلام اروتيك و اسلام زن باره
پ.ن.2. نقدي به مقاله اسلام اروتيك و اسلام زن باره قسمت پایانی
پ.ن.3. مهدي خلجي
پ.ن.4. عهد قديم
در ادامه ی بحث دیروز دست به دامان مهدی خلجی می شوم و از کتابچه اش نقل می کنم.
در ميان کتابهای آسمانی که من میشناسم هيچ کتابی به اندازه قرآن اروتيک نيست. وعدههای بهشت متمرکز است بر آميزش جنسی با حورالعين و نيز پسربچهها (غلمان). چشم و ابرو و اندامی که از زنان بهشتی در قرآن توصيف شده، چقدر میتوانسته برای اعراب جزيره العرب هوسانگيز و اشتهاآور باشد. (در اين باره به خصوص به دو کتاب از ابراهيم محمود پژوهشگر عرب بنگريد که هر دو را انتشارات رياض الريّس در بيروت چاپ کرده است: جغرافيای لذتها در قرآن (جغرافيه الملذات فی القرآن) و سکس و قرآن (الجنس و القرآن). در قرآن آيهای هست درباره آميزش جنسی با زنان از پشت (Anal sex) که تفسيرهای مفصلی از آن شده است: نساءکم حرث لکم، فأتوا حرثکم انی شئتم، يعنی زنانتان کشتزارهای شما هستند؛ از هر سو که خواهيد به کشتزارتان درآييد. فقيهان بسياری معتقدند که حکم جواز دخول در دُبُر زن (Anal sex) را از اين آيه میتوان استنباط کرد. فقيهان ديگری هم هستند که به کراهت شديد آن باور دارند. اقليتی هم به حرمت آن فتوا دادهاند. خود داستان يوسف و زليخا هم آناندازه به چشم فقيهان اروتيک به نظر میآمده که روايتی از امامان آوردهاند که زنان را از خواندن سوره يوسف بازداريد و در عوض آنها را به خواندن سوره نور (به خاطر آيات حجاب) واداريد. در قرآن لذت جنسی يکی از برترين لذتهای اين جهان و آن جهان شمرده شده است. از روايتها و حديثها چيزی نمیگويم که مدار اغلب آنها بر محور جنبه اروتيک زن است و به زن به چشم يک ابژه جنسی نگاه میشود. احکام مختلفی هم که برای زن صادر شده مبتنی بر همين برداشت جنسی از زن است. محققان عرب مجموعه روايات اسلامی را درباره زن به طور مستقل گردآورده و چاپ کردهاند که اميدوارم روزی به فارسی ترجمه شود. همه اينها نشان میدهد که جامعه پيامبر جامعهای است به شدت دلمشغول به سکس، به اين معنا که سکس از طبيعیترين و غريزیترين فعاليتهای آدمی قلمداد میشده است. پيش از اسلام در جزيرة العرب هجده نوع ازدواج وجود داشته است، از جمله اين شيوه که اگر زنی هوس خوابيدن با مردی را داشت، بر سر در خانهاش پارچه قرمزی میآويخت و مردان با اين نشانه به سراغش میآمدند و زن با هر کدام که میپسنديد میخوابيد. زنی که با مردان مختلف میخوابيد، اگر آبستن میشد اين حق را داشت که پدر فرزندش را انتخاب کند و اغلب هم مردان از پذيرش پدری سر باز نمیزدند (گاهی هم انتخاب نمیشد مثل مورد زياد ابن ابيه؛ يعنی زياد فرزند پدرش).
با پژوهشهای صورتگرفته معلوم شده است که زنان پيش از اسلام و در دوره پيش از مدينهی پيامبر آزادی جنسی حيرتانگيزی داشتهاند. بيهوده نبود که وقتی پيامبر درگذشت، زنان اشراف مدينه در روستايی در اطراف شهر گردآمدند و جشن و پايکوبی به راه انداختند. ابوبکر آنان را روسپی خواند اما تاريخنگاران امروزی اسلام ثابت کردهاند که آنها نمیتوانستهاند کسانی جز اشراف باشند (نگاه کنيد به نوشتههای پر اهميت فاطمه مرنيسی، پژوهشگر پرآوازه مغربی). پژوهشگری نامدار به نام خليل عبدالکريم در مصر مجموعهای از تحقيقات و کاوشهای بديع صورت داده، از جمله درباره زن در اسلام. جدا از کتاب سه جلدی مهماش شدو الربابه فی احوال الصحابه (نواختن رباب، رسالهای درباره ياران پيامبر) و نيز العرب و المرأه ( عربان و زن، رسالهای زبانشناختی و تاريخی درباره بينش عربان قديم به زن) کتاب مهمی دارد با عنوان دراز مجتمع يثرب، علاقة الرجل و المرأة فی العهد المحمدی و الخليفی، نساءکم حرثٌ لکم، فأتوا حرثَکم اَنّی شئتم (جامعه يثرب، روابط ميان زن و مرد در عهد محمد و خليفهها، زنان شما کشتزارهای شمايند، در کشتزارهاتان درآييد از هر جا که خواهيد). خليل عبدالکريم در اين کتاب کوچک تنها بر روايتهايی تکيه کرده از که نظر سند، هيچ فقيهی در گذشته و اکنون نمیتواند در صحت آن ترديد کند. نويسنده کتاب تلاش کرده تصويری از جامعه يثرب دوران پيامبر و نيز دوران ابوبکر و عمر به دست دهد، از معبر حيات جنسی آن جامعه. عبدالکريم نشان میدهد که چگونه پيامبر با وضع قوانينی درباره زندگی جنسی، مشکلات سختی با زنان داشته و نيز چگونه از اين راه جامعه يثرب را به مدينة النبی تبديل کرده است. جدا از مسأله روانشناسی خود پيامبر که مردی زندوست و زنباره بود، وضع قوانين برای محدود کردن فعاليت جنسی عربها نخست هدف اصلی پيامبر نبود. بعدها و به تدريج پيامبر دريافت که برای پيش بردن دعوت او، بايد فعاليت جنسی هوادارانش تحت قوانين تازهای درآيد و محدود شود. از جمله حکم زنا ( در آغاز حبس در خانه و بعد سنگسار) در اسلام وجود نداشت تا زمانی که پيامبر رشته جنگهايی را با مخالفان خود به راه انداخت. پيامبر در اين غزوات و سَريّهها ناگزير بود مردان جوان مدينه را گردآورد و به جبهه بفرستد. پس از چند جنگ، زنان به تنگ آمدند. در همين کتاب بر پايه روايتی، آمده که زنی در کوچههای مدينه به راه افتاد و فرياد میزد که آيا مردی در شهر باقی مانده تا با من بخوابد؟ آزادی زنان در ابراز ميل جنسیشان باعث شد که انگيزه مردان برای رفتن به جبهه تضعيف شود و بترسند از اين که زنانشان را از دست بدهند. حکم زنا صادر شد آن هم با چه مشقتهايی که پيامبر برای صدور و اجرای آن داشت. فاطمه مرنيسی که نوشتههای وی به زبانهای مختلف منتشر شده، در کتاب سکس و هندسه اجتماعی بر پايه مقايسهای ميان فرويد و غزالی نشان داده که اساساً تصوير اسلام از زن با تصوير مسيحيت تفاوت بنيادی دارد. در اسلام زن، از نظر جنسی، اندام و روانی فعال دارد و به همين سبب، مايه فتنه مردان انگاشته میشود و بر اساس روايتی از امامان شيعه مهمترين لشگر شيطان است. خليل عبدالکريم در نوشته خود نشان میدهد که پيامبر به رغم تلاشهای بسيارش، میکوشيد فقط تا آنجا که به دعوتش آسيب وارد میشود حيات جنسی پيروانش را محدود کند، چون نه خودش به چنين محدوديتی اعتقاد داشت و نه امکان اعمال چنين محدوديتی در چنان جامعهای وجود داشت. در جامعه پيامبر نه حجاب وجود داشت (حکم حجاب را عمر بنا به ضرورتهای اجتماعی جداسازی کنيزان از زنان آزاد و به تقليد از رسم ايرانیها وضع کرد) و نه جداسازی مکانی و محيطی ميان زن و مرد؛ به آن صورت که بنيادگرايان اسلامی امروزه خواهان آن هستند. (سالها پيش که در ايران بودم به درخواست خانم شهلا شرکت، مدير مسئول مجله زنان، کتاب خليل عبدالکريم را به تمامی ترجمه کردم. خانم شرکت از خوف خداوندانِ سنت و قدرت نتوانست آن را چاپ کند. اکنون که دور از ديارم، هيچ نسخهای از آن ترجمه ندارم). حاصل آنکه در قرون اوليه اسلام، زندگی جنسی بسيار آزادانهتر و روابط ميان زن و مرد بسيار بازتر از ادعای امروز بنيادگرايان بوده است. سبب آن نه آزادیخواهی اسلام که طبيعت مهارناپذير جوامع انسانی آن دوران بوده است. از اين گذشته بيان مسائل جنسی برای پيامبر و امامان و گفتوگو با آنها در اين باره بسيار آسان و عادی بوده است. کسی از امام صادق پرسيده است که آيا مرد میتواند فرج (عضو جنسی) زن خود را ببوسد؟ امام صادق پاسخ داده چه لذتی از اين بالاتر! روی همين بنياد، ادبيات اروتيک نيرومندی در جهان و تاريخ اسلام شکل گرفت که بیگمان با مسيحيت قابل مقايسه نيست. امروزه مردم مسلمان و حتا نخبهگانشان آگاهی چندانی از اين گنجينه اروتيک ندارند و بنيادگرايانی که اين ادبيات را میشناسند، هم، به انواع شيوهها از جمله حذف و سانسور و تحريف میکوشند
پ.ن. کامل این بحث را در بلاگ مهدی خلجی بخوانید.
مادهی 108 قانون مجازات اسلامی : لواط وطی انسان مذكر است چه بهصورت دخول باشد يا تفخيذ .
مادهی 110 قانون مجازات اسلامی : حد لواط درصورت دخول قتل است و كيفيت آن دراختيار حاكم شرع است .
پ.ن. تفخيذ به معنای ارضا شدن در ران پا ميباشد .
مادهی 114 قانون مجازات اسلامی : حد لواط با چهار بار اقرار نزد حاكم شرع نسبت به اقرار كننده ثابت ميشود .
مادهی 116 قانون مجازات اسلامی : اقرار درصورتی نافذ است كه اقراركننده بالغ ، عاقل ، مختار و دارای قصد باشد .
حتمن الان زیر خاک هستند و این نوشتن های بی حاصل برایشان فرقی ندارد.اما نکته ای که می خواستم بگویم اینست که آیا شما هنوز هم فکر می کنید اسلام کامل ترین دین است؟ و آیا خدا، همان خدایی که به انسان ها غریزه ای به نام سکس را بخشید او را در طی زندگی از آنچه بدان رغبت می کرده برحذر داشته ؟! اینها در حالی است که به همین انسان برای گوش دادن به حرف پیامبرش جایزه ی حوری و غلمان وعده داده است.
لازم به تکرار نیست که بگویم میل به سوی هم جنس کاملن ناخودآگاه است و بر اساس صفات ژنتیکی است که فرد دارای آن است و خود فرد در این رابطه تصمیم گیرنده نیست.
پ.ن. با تشکر از حقوقدان
شهریور برای من بوی صمد و ارس را می دهد.دیشب به یادش ماهی سیاه کوچولو را دوباره خواندم.دلم برایش تنگ است.برای همه ی آن ظهر های تابستان نوجوانی که الدوز می خواندیم و کچل کفتر باز. یادش گرامی.
ماهی سیاه کوچولو
شب چله بود. ته دريا ماهي پير دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هايش را دور خودش جمع کرده بود و براي آنها قصه مي گفت:
«يکي بود يکي نبود. يک ماهي سياه کوچولو بود كه با مادرش در جويباري زندگي مي کرد.اين جويبار از ديواره هاي سنگي کوه بيرون مي زد و در ته دره روان مي شد.
خانه ي ماهي کوچولو و مادرش پشت سنگ سياهي بود؛ زير سقفي از خزه. شب ها ، دوتايي زير خزه ها مي خوابيدند. ماهي کوچولو حسرت به دلش مانده بود که يک دفعه هم که شده، مهتاب را توي خانه شان ببيند!
مادر و بچه ، صبح تا شام دنبال همديگر مي افتادند و گاهي هم قاطي ماهي هاي ديگر مي شدند و تند تند ، توي يک تکه جا ، مي رفتند وبر مي گشتند. اين بچه يکي يک دانه بود - چون از ده هزار تخمي که مادر گذاشته بود - تنها همين يک بچه سالم در آمده بود.
چند روزي بود که ماهي کوچولو تو فکر بود و خيلي کم حرف مي زد. با تنبلي و بي ميلي از اين طرف به آن طرف مي رفت و بر مي گشت و بيشتر وقت ها هم از مادرش عقب مي افتاد. مادر خيال ميکرد بچه اش کسالتي دارد که به زودي برطرف خواهد شد ، اما نگو که درد ماهي سياه از چيز ديگري است!
يک روز صبح زود، آفتاب نزده ، ماهي کوچولو مادرش را بيدار کرد و گفت:
«مادر، مي خواهم با تو چند کلمه يي حرف بزنم».
مادر خواب آلود گفت:« بچه جون ، حالا هم وقت گير آوردي! حرفت را بگذار براي بعد ، بهتر نيست برويم گردش؟ »
ماهي کوچولو گفت:« نه مادر ، من ديگر نمي توانم گردش کنم. بايد از اينجا بروم.»
مادرش گفت :« حتما بايد بروي؟»
ماهي کوچولو گفت: « آره مادر بايد بروم.»
مادرش گفت:« آخر، صبح به اين زودي کجا مي خواهي بروي؟»
ماهي سياه کوچولو گفت:« مي خواهم بروم ببينم آخر جويبار کجاست. مي داني مادر ، من ماه هاست تو اين فکرم که آخر جويبار کجاست و هنوز که هنوز است ، نتوانسته ام چيزي سر در بياورم. از ديشب تا حالا چشم به هم نگذاشته ام و همه اش فکر کرده ام. آخرش هم تصميم گرفتم خودم بروم آخر جويبار را پيدا کنم. دلم مي خواهد بدانم جاهاي ديگر چه خبرهايي هست.»
مادر خنديد و گفت:« من هم وقتي بچه بودم ، خيلي از اين فکرها مي کردم. آخر جانم! جويبار که اول و آخر ندارد ؛همين است که هست! جويبار هميشه روان است و به هيچ جايي هم نمي رسد.»
ماهي سياه کوچولو گفت:« آخر مادر جان ، مگر نه اينست که هر چيزي به آخر مي رسد؟ شب به آخر مي رسد ، روز به آخر مي رسد؛ هفته ، ماه ، سال...... »
مادرش ميان حرفش دويد و گفت:« اين حرفهاي گنده گنده را بگذار کنار، پاشو برويم گردش. حالا موقع گردش است نه اين حرف ها!»
من و مست و تو دیوانه ما را که برد خانه؟
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هوشیار نمی بینم
هر یک بدتر از دیگر شوریده و دیوانه
هر گوشه یکی مستی، دستی زده بر دستی
وان ساقی سر مستی، با ساغر شاهانه
ای لولی بربط زن، تومست تری یا من؟
ای پیش چو تو مستی، افسون من افسانه
چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم که رفیقی کن با من که منت از خویشم
گفتا که به نشناسم من خویش ز بیگانه
گفتم زکجایی تو؟ تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرقانه
نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمیم همه دردانه
من بیدل و دستارم در خانه ی خمارم
یک سینه سخن دارم این شرح زهمیانه
تو وقف خراباتی دخل ات می و خرج ات می
زین وقف به هوشیاران مسپار یکی دانه
پ.ن. گوش کنید با صدای عصار
ظهر های داغ و منگ تابستون ، چرت دم عصر با صدای بازی بچه ها تو کوچه ، صدای آقا غلام با دوچرخه اش ، شغل اش این بود که جارو درست کنه و بفروشه ، دیگه هیچ وقت صدایی آرامش بخش تراز صداش توی عمرم نشنیدم . شب های سرد زمستون با آرزوی لباس های نوی عید سر شدن ، شب چهارشنبه سوری پریدن از روی بته های توی کوچه، چپق آقا جون که وقتی رفت با ارزش ترین یادگاریش بود،گلدون فیروزه ای مادر بزرگ توی هشتی روی چهارپایه زیر قاب عکس نقاشی شده ی پدرش ، دستمال ترمه ی زیر گلدون، یاس های توش که با بوش می شد مست شد و دیوانه ، کتاب حافظ آقا جون که هر شب قبل از خواب برای همه بلند می خوند بالای رف ، خونه ی بزرگی که گرچه توش چیز با ارزشی پیدا نمی شد اما صفای اهالی اون بی قیمت بود .
بازی های کودکانه ی ما عصرها توی حیاط دور حوضی که ماهی های قرمزش هم عضوی از اعضای خونه بودن ، آب پاشی دم عصر روی سنگ فرش های حیاط که بوی تربت از اون بلند می شد ، جاروی مادر تکیه داده شده به دیوار، جانمازش که عصرها توی حیاط پهن می کرد و رو به همون درخت انار می نشست و دعا می خوند، آخرش دور خودش فوت می کرد، ما هم حتما توی دلمون بهش می خندیدیم اما حالا می فهمم که چقدر دعاهاش موثر بوده، از آخر هم کنار همین جانمازش پیش همون خدایی رفت که خیلی دوستش داشت.
پنجره های بالا بلند خونه با شیشه های رنگی هر کدوم مثل یه رنگین کمون روی فرش قرمز رنگ خونه، وقتایی که آقا جون خوشحال بود صدای قمرالملوک وزیری بود که از گرامافون روسی اش دیوار به دیوار توی خونه می چرخید.همه ی اینها خاطرات رنگ و رو رفته ی یک ایرانی پایبند به وطن اند. همان که حافظ ورق ورق شده اش را با همه ی دنیا عوض نمی کرد. همان که شیرینی داستان های قدیمی اش برایم از حلوا های مادر بزرگ هم شیرین تر بود.همان که هنوز با صدای لرزانش نصیحتم می کند که هر جای دنیا که رفتی پسرم ایرانی بمان.همان که فراموش می کند هر داستانش را برایم چند باره تعریف کرده اما من هنوز تشنه ی کلمه به کلمه ی حزن صدایش هستم.همان که وادارم کرد حافظ را شروع کنم به ازبر کردن.همان که مرا عاشق بوی مست کننده ی خاک این سرزمین کرد.همان که به من آموخت سرزمین رویایی ام ، وطنم ایران باشد و یاد داد به من که چگونه ایرانی بمانم.هر غزلی از حافظ که بخوانم یاد اوست که اگر هم نباشد با من حرف ها دارد.
پ.ن. عکس از مجموعه ی من ایران را دوست دارم کاری از Sizif.
حدود شش ماه قبل بود که صنم پس از سال ها طراحی بلاگش رو عوض کرد.من که خیلی وقت بود دنبال یه طراح خوب می گشتم سریع باهش تماس گرفتم و اونم ترتیب آشنایی منو با آرش داد.در حقیقت باید اول از صنم تشکر کنم چون طراحی این بلاگ در حقیقت مدیون اوست.پس از آشنایی با آرش حدود 5 ماه ما درگیر طراحی اینجا بودیم و با وسواس حدود ده طرح را امتحان کردیم تا به نتیجه ی کنونی رسیدیم.
همه ی کارها از طریق ای میل انجام می گرفت و همین سرعت کار رو کم می کرد.وسواس من هم به ضررم تموم شد و باز کارها طولانی تر می شد.
خلاصه اول می خواستم اینجا تشکر صمیمانه ام را از آرش عزیز در blog design studios بکنم که بسیار بسیار زیاد بهش زحمت دادم و اون بیشتر آنچه که حق داشت برام وقت گذاشت و با حوصله نظراتم را با طرح های قشنگ گرافیکی عملی می کرد.
خلاصه اگه می بینین اینجا اینقدر متمایز و قشنگه برای اینه که به قول آرش مثل یه سایت حرفه ای روش کار و هزینه کردیم.
امکانات جالبی هم در این بلاگ وجود داره مثل فرستادن پست ها با ایمیل برای دوستان و یا پرینت که در کمتر بلاگی دیدم .
آرش عزیز بازم ازت ممنونم می دونم اگر نمی تونستم با تو آشنا بشم هیچ وقت به طرح فعلی نمی رسیدم و همه ی این طرح های قشنگ رو مدیون نظرات خلاقانه ی تو هستم.
پ.ن. برای طرح اینجا از نقاشی های معروف به گل و مرغ که متعلق به دوران قاجاریه هست کمک گرفتیم.آنچه که برای من مهم بود روح ایرانی بودن اینجاست چون همان طور که در آینده خواهید خواند سرزمین رویایی من همین ایران خودمونه و نه هیچ جای دیگه !