September 12, 2005
سرزمین رویایی من : ایران

دیوارهای کاه گلی و حیاط بزرگمون، کوچه های باریک و آقا مراد صاحب بقالی سر کوچه، با سبیل های معروفش ، درخت انار توی باغچه که هر سال پاییز اناراش مثل ستاره توی شب ها بهمون چشمک می زدن ، شب های تابستون بالای پشت بوم نسیم سرد رو پوست تنمون، صدای اذون صبح و بیدار شدن ما ، هنوز نغمه های زیبای اون اذون تو گوشمه و فکر کنم دیگه هیچ جا اذونی زیباتر از اون نشنیدم.اول مهر مدرسه ی پیشاهنگی قیافمو مجسم می کنم با موهای نمره ی چهار ، پدرم و چپقش که خیلی دوسش داشت روی متکای مخصوص خودش نشسته، گوششو چسبونده به رادیو زغالی اش . وطن، جایی که زاده شدیم و ریشه هامون گرچه پوسیده باشند اما هنوز بعد از این همه سال تو خاکشن .

ظهر های داغ و منگ تابستون ، چرت دم عصر با صدای بازی بچه ها تو کوچه ، صدای آقا غلام با دوچرخه اش ، شغل اش این بود که جارو درست کنه و بفروشه ، دیگه هیچ وقت صدایی آرامش بخش تراز صداش توی عمرم نشنیدم . شب های سرد زمستون با آرزوی لباس های نوی عید سر شدن ، شب چهارشنبه سوری پریدن از روی بته های توی کوچه، چپق آقا جون که وقتی رفت با ارزش ترین یادگاریش بود،گلدون فیروزه ای مادر بزرگ توی هشتی روی چهارپایه زیر قاب عکس نقاشی شده ی پدرش ، دستمال ترمه ی زیر گلدون، یاس های توش که با بوش می شد مست شد و دیوانه ، کتاب حافظ آقا جون که هر شب قبل از خواب برای همه بلند می خوند بالای رف ، خونه ی بزرگی که گرچه توش چیز با ارزشی پیدا نمی شد اما صفای اهالی اون بی قیمت بود .
بازی های کودکانه ی ما عصرها توی حیاط دور حوضی که ماهی های قرمزش هم عضوی از اعضای خونه بودن ، آب پاشی دم عصر روی سنگ فرش های حیاط که بوی تربت از اون بلند می شد ، جاروی مادر تکیه داده شده به دیوار، جانمازش که عصرها توی حیاط پهن می کرد و رو به همون درخت انار می نشست و دعا می خوند، آخرش دور خودش فوت می کرد، ما هم حتما توی دلمون بهش می خندیدیم اما حالا می فهمم که چقدر دعاهاش موثر بوده، از آخر هم کنار همین جانمازش پیش همون خدایی رفت که خیلی دوستش داشت.

پنجره های بالا بلند خونه با شیشه های رنگی هر کدوم مثل یه رنگین کمون روی فرش قرمز رنگ خونه، وقتایی که آقا جون خوشحال بود صدای قمرالملوک وزیری بود که از گرامافون روسی اش دیوار به دیوار توی خونه می چرخید.همه ی اینها خاطرات رنگ و رو رفته ی یک ایرانی پایبند به وطن اند. همان که حافظ ورق ورق شده اش را با همه ی دنیا عوض نمی کرد. همان که شیرینی داستان های قدیمی اش برایم از حلوا های مادر بزرگ هم شیرین تر بود.همان که هنوز با صدای لرزانش نصیحتم می کند که هر جای دنیا که رفتی پسرم ایرانی بمان.همان که فراموش می کند هر داستانش را برایم چند باره تعریف کرده اما من هنوز تشنه ی کلمه به کلمه ی حزن صدایش هستم.همان که وادارم کرد حافظ را شروع کنم به ازبر کردن.همان که مرا عاشق بوی مست کننده ی خاک این سرزمین کرد.همان که به من آموخت سرزمین رویایی ام ، وطنم ایران باشد و یاد داد به من که چگونه ایرانی بمانم.هر غزلی از حافظ که بخوانم یاد اوست که اگر هم نباشد با من حرف ها دارد.

پ.ن. عکس از مجموعه ی من ایران را دوست دارم کاری از Sizif.


http://www.dreamlandblog.com/2005/09/12/p/01,09,59/