توی شهر چرخیدم.پیاده راه افتادم.توی پیاده روهای شلوغ.جلو زدم.گردن های آدم ها جلوی چشمم.قیافه های مختلف.دلم تنگ شده برای مردم کوچه خیابون.دلم تنگ شده بود برای دست فروش ها.دلم تنگ شده بود برای بچه های فالگیر که بهت التماس می کنن تا فالت رو بگیرن.پیاده رفتم.اونقدر که خسته شدم و برگشتم تا سوار ماشین بشم.ساعت ده و نیم تقریبا خیابونا خالی شده بود.خیلی خوشحال شدم از دیدن این همه جوون.اینهمه آدم با قیافه های مختلف با آرزوهای بلند و کوتاه.مردها بعضی هاشون با ریشای نتراشیده،چند تا زن چادری دنبالشون.اومده بودند خرید حتما.جوون ها خیلی ها فقط راه می رفتن. بعضی ها دیگه همو می شناختن.موهای ژل زده.ریش های عجیب غریب.لباس های مد روز.خوشحال شدم که دیدم هنوز زندگی تو چشماشون برق می زنه.
دخترها هم همینطور،بعضی هاخیلی آرایش کرده بودند بعضی ها معلوم بود بلدن چه طور آرایش کنن.بعضی ها واقعا خوشگل بودن و دلت رو می بردن.بعضی ها دنبال مامان و باباها برای اینکه نظرشون رو در مورد چیزی که می خوان بخرن جلب کنن.
فروشنده ها هم همینطور.خیلی هاشون تمام سعی خودشون رو می کردن تا نظر خانوم های مشکل پسند رو جلب کنن.هر چی تو ویترین داشتن رو براشون روی میز پهن می کردن.پشت ویترین مغازه ها زده بود حراج فصل،لنین 8000، پوپلین 6500.
خوشحال شدم وقتی اینهمه آدم رو باز دیدم که هنوز با همه پوچی دنبال جرعه ای زندگی می دون.خوشحال شدم که سیاست و انتخابات با همه ی فشار های اجتماعی که بهشون وارد می کنه اما نتونسته هنوز روی پوششی که جوونا دلشون می خواد تاثیر بذاره.هنوز داریم مقاوت می کنیم.هنوز نفسی مونده در گلو.
راستش خیلی دلم تنگ شده بود براشون.برای تک تک این آدمایی که انگار می شناختمشون.انگار با هم وعده ی دیداری داشتیم.دلم باز شد.ساعت یازده شب که سوار ماشین شدم جز دو دختری که منتظر ماشین بودند تا امشب رادر آغوش غریب اش بخوابند کس دیگری کنار خیابان نبود.برای اونها هم آرزو کردم کسی پیدا بشه که پول خوبی بهشون بده تا اونها هم از این زندگی سگی برای مدتی راضی باشند.کاش این مردم همیشه از ته دل ازچرخش عقربه های ساعت و گذر زمان راضی باشند اما امشب احساس می کردم همه ی خنده ها مصنوعیه.می ترسم از اینکه شاید زندگی همین باشه. همین لبخند های مصنوعی.