October 03, 2005
غربت زده های نازنین

دختر: یه مینت اینو گوش کنش می یاد صداش؟
من : نه، چیزی نمی فهمم
دختر: صدای رین هستش. بیرون رینی یه. خیلی زیاد. خیابونمون شده مثل پول
من: چه جالب اما اینجا خبری نیست هوا سرد شده مواظب باش سرما نخوری
دختر: من هر روز نمی خوام زیاد کلوس بپوشم اما مامی می گه باید، چون خیلی سرده
من: هرچی مامی می گه گوش کن
دختر: می دونستی من دکتر شدم چون وسایل های دکتری خریدم مثل میس جیمز
من: آفرین، پس چرا وقتی ایران بودی نگفتی بهم
دختر: اون وقتا هم بودم اما به کسی نمی گفتم می شنوی صدای وسایلمو؟
من: دیگه چه کارایی می کنی ؟
دختر: دیروز تو مسابقه ی اسکول فوتبال بود من گل زدم
من: چند تا گل زدی؟
دختر: الکی بگم یا راستکی شو؟
من: راستکی شو بگو
دختر: یه دونه، شبا با بابا فوتبال بازی می کنیم تو اتاق اسباب بازی
من: اونجا هم گل می زنی؟
دختر: اوهوم. بازی من خیلی خوب هستش اما همیشه بابا و پسر برنده هستن
من: تو و پسر باید توی یک تیم باشین تا بابا رو ببرین
دختر: بیا با پسر صحبت کن داره گوشی رو می کشه
پسر: سلام، می دونی من چی خریدم؟
من: سلام، نه چی خریدی ؟
پسر: یه ماشین کنترلی بزرگ، همونی که بابا قول داده بود
من: کی میای باز ایران، نمی خوای با رختخواب ها خونه درست کنیم بریم توش؟
پسر: چرا. الان ما می ریم اسکول نمی تونیم
من: کلاس چندمی اگه راست می گی؟
پسر: کلاس اول، دوم، هشتم !
من: خوش به حالت. درساتو زود بخون باز بیایی با هم بازی کنیم
پسر: من هر شب هوم ورک هامو زود می کنم
من: آفرین
پسر: ببین این صدای ماشینمه داره راه می ره
من: اومدی با خودت بیارش با هم بازی کنیم
پسر: دوباره با من خونه بازی و ماشین بازی و اسپایدر من بازی می کنی؟
من: آره، حتمن

اشک هام که ریخت تلفن تموم شد.

پ.ن. دختر و پسر، خواهر زاده های من


http://www.dreamlandblog.com/2005/10/03/p/07,43,46/