به چهار راه همیشگی رسیدم. چند وقتی بود دیگر ظهرها سر چهار راه برای ماشین ها اسپند نمی گرداند. اما امشب بود. با اینکه آن طرف چهارراه داشت دود اسپندش را داخل ماشین ها فوت می کرد بلند صدایش زدم. منو که دید مشتری هایش را فراموش کرد و دوید به طرفم. خوشحال بودم که دوباره می بینمش. گفتم: چرا ظهرها نیستی؟ گفت: از وقتی بابامون فوت شده باید خونه باشم پیش ننه مون. گفتم: مدرسه می ری؟ گفت: آره. خواهرهام را هم فرستادم مدرسه. گفتم: همین جا باش برات یک سری لباس جدا کردم بیارم برات.
به خانه برگشتم و لباس ها را برداشتم. بابا می گفت: کاش به مامان نشون می دادی شاید دوباره بدردت بخوره بعضی هاش. گفتم: نه بدرد کسی دیگه بیشتر از من می خوره.
وقتی برگشتم چهارراه داشت گریه می کرد. بدون اینکه بپرسم گفت اون دوتا بچه ی دیگه دستشون رو کردن تو جیبم می خواستن پولامو بردارن. هق هق می زد و اشک های چشماش صورت سیاهش از دود ماشین ها را می شست و پاک می کرد. گفتم: پس لباس ها رو می یارم کنار دوچرخه ات تا این پسرها ازت نگیرن.
کنارش ایستادم تا گذاشت روی زین دوچرخه اش. برایش دست تکون دادم و راه افتادم. اما همه ی فکرم پیش اون دو تا پسر دیگه بود. کاش آنقدر لباس داشتم تا بین سه تاشون تقسیم می کردم. کاش ...
پ.ن. جواب نیک آهنگ را به سرزمین رویایی حتمن بخوانید