اگر با شماره ی 09163004720 تماس بگیرید دوستان آقای پیمان روشن ضمیر گوشی را بر می دارند. شما تقاضای بلیط می کنید و آنها قیمتشان را 150 هزار تومان اعلام می کنند. صدای غمگینی هم دارند چون دارند ورشکست می کنند و این کار اصلن برایشان سود نداشته است و همش درگیری و دوندگی بوده. طفلکی ها!
دوستان هنردوست آقای روشن ضمیر که حساب بانکی به نام ایشان است اعلام می کنند که از هر بلیط فقط 5 هزار تومان سود می کنند. دلم برایشان کباب می شود آخر یک انسان چقدر باید هنردوست باشد که این همه ضرر را تقبل کند تا امثال من و تو بلیط 20 تومانی را 8 برابر قیمت اش تهیه کنیم و از فعالیت های فرهنگی هنری کشورمان لذت ببریم.
آی ملت! آی دوستان دل آوازی مگر نمی بینید یک نفر در روز روشن با نام خودش دارد از راه بازار سیاه سود هنگفتی به جیب می زند چرا خودتان را به کری می زنید؟ مگر این مملکت قانون ندارد؟ تا کی باید زندان های کشورمان فقط برای روزنامه نگاران باشد؟ یا شاید برای دانشجویی که جرم اش بلند کردن پیراهن خونین دوستش بود؟
همانطور که ملاحظه می کنیم خب کشور قانون ندارد و تا وقتی حرف سیاسی نزنی می توانی هر کاری دلت بخواهد بکنی. همین است که هست. شما هم بروید بلیط 150 هزار تومانی بخرید و روی صندلی که نشستید به این فکر کنید چه لذتی دارید می برید و چقدر زرنگ بودید که توانستید بلیط گیر بیاورید. نوش جانتان باد. نمی دانم آقای روشن ضمیر این شب ها، چه رویاهایی را در خواب می بیند !
از طریق: تریبون فیلتر شده ی فمینیستی
از همه آنان كه به مبارزه با گسترش ايذر در زمينههای فقر، نابرابری جنسيتی، خشونت عليه زنان و كودكان و همچنین رفع انگ و تبعيض از افراد مبتلا به ايدز و حمايت از حقوق اجتماعی و دسترسی آنان به امكانات بهداشتی_ درمانی متعهد هستند، دعوت می كنيم روز پنج شنبه 10 آذر ساعت 1 بعداز ظهر در مقابل تئاتر شهر به ما بپيوندند.
انجمن تلاشگران سلامت
انجمن حمايتی فرهنگی کودکان کار
انجمن پرسپوليس (کاهش خسارات اعتياد) – کميته رنگين كمان
نشريه دانشجويی رستا
کانون هستيا انديش
مركز فرهنگی زنان
توضیح: اين برنامه با هدف آگاهی بخشی درباره بيماری ايدز و روش های پيشگيری از آن، ايجاد حساسيت در ميان مردم و دولت نسبت به ابعاد گسترش اين بيماری و حقوق افراد اچ آي وی مثبت برگزار میشود. اجرای موسيقي و نمايش خيابانی از جمله برنامه های اين روز است.
ما، امضا کنندگان اين نامه، با کمال تأسف به اطلاع همه ی ساکنان کره خاک می رسانيم که يکی از مهم ترين بخش های ميراث تاريخی نسل انسان در معرض نابودی هميشگی قرار گرفته است. حکومت اسلامی ايران مراحل پايانی ساختمان سدی را در جنوب ايران آغاز کرده که قرار است منطقه ی باستانی پرسپوليس (تخت جمشيد) و پاسارگاد را، که مرکز کهن امپراطوری هخامنشی محسوب شده و مجموعه ای غنی و پيچيده را در بر می گيرد، در آب غرق کند. اين اماکن، از همان روزگار پيدايش خود، از جانب نويسندگان تاريخ کهن در زمره عجایب جهان شناخته شده و، در نتيجه، همواره بخشی از ميراث فرهنگی نسل انسان بشمار رفته اند.
در مقايسه با نابودی دو مجسمه بودا در افغانستان بدست طالبان، اين تهديد جديد و نتايج آن بسيار گسترده تر از هر نوع تخريب قابل تصوری بشمار می روند که تا کنون بر پیکر تاریخ بشر وارد شده است. اگرچه اين بازمانده های شکوهمند تاريخ ایران بخشی از هويت تاريخی ملت ايران بشمار می روند، اما از دست رفتن آنها تنها غبنی ويژه ی آنان نيست. يعنی، اين تنها ملت ايران نيست که از مهمترين بخش هويت فرهنگی خود محروم می شود بلکه اين کل تاريخ جهان است که اينگونه به مخاطره دچار آمده است.
در اين راستا، توجه به يک واقعيت تاريخی تنها می تواند پيام قدرتمندی را به همه ما منتقل کند. در بين مناطقی که در خطر محو شدن از چهره ی زمين قرار دارند مقبره کورش کبير، رهبر سياسی ايرانيان در 2500 سال پيش قرار دارد که، در جريان آفرينش وحدتی برای نظام های سیاسی، و از طريق صدور فرمان «حقوق بشر»، برای ملل تحت رهبری خود آزادی به ارمغان آورده است. در واقع، او نخستين انسان قدرتمندی است که بر آزادی انسان ها در انتخاب ارزش ها، فرهنگ ها، اديان و افکار خويش تأکيد کرده است. نمونه ای از استوانه ای که فرمان حقوق بشر او بر آن کنده شده هم اکنون در ساختمان سازمان ملل متحد به نمايش گذاشته شده و نمادی از کوشش نسل انسان برای خروج از وحش حيوانی و ورود به تمدن ساخته ی دست خویش بشمار می رود. آری، اين مقبره ی پدر حقوق بشر است که اکنون، در ميان بسیاری دیگر از آثار تاریخی، محو و نابود می شود.
متن نامه ی اعتراضی به انگلیسی
متن نامه ی اعتراضی به آلمانی
متن نامه ی اعتراضی به فارسی
کافیست متن نامه را از بالا بردارید و در ای میلی به آدرس Spokesperson@unesco.org بفرستید .
International Committee to Save the Archeological Sites of Pasargad
اعضای كميسيون فرهنگی با آبگيری كردن سد سيوند در سال 84 مخالف هستند
آيا ايده ساختن سد سيوند، توطئه بود؟
کاملن واضح است وقتی در جهان سوم زندگی می کنیم این جور چیزها هم طبیعی به نظر می رسند. خیلی حالم بد شد وقتی صفحه ی سایتشان را دیدم که حتا برای بازار سیاهشان سایت هم زده اند. لعنت به این آدم های جاه طلب. به کسانی فکر کنید که این چند روز چقدر در صف های طولانی ایستادند و یخ زدند و حالا پول های کنسرت به جیب های عده ی دیگری سرازیر می شود. لعنت به آدم های جاه طلب که هنر برایشان رنگ اسکناس دارد.
( متن زیر را یکی از ویزیتورهای نازنین سرزمین رویایی بنام شیرین برایم فرستاده است که من با اندکی تلخیص اینجا می گذارم. این متن را شیرین روز سه شنبه برایم فرستاد اما به علت همزمانی با مراسم فروهرها امروز در سرزمین رویایی می گذارم )
بعد از معطلی 2 ساعته و بی حاصل روز یکشنبه در صف تالار وحدت _ که همه ی ما را به روز سه شنبه امیدوار کردند _ روز سه شنبه صبح تصمیم گرفتم ساعت 7 خودم را برسانم آنجا. داستان روز یکشنبه دوباره تکرار شد. نوشتن اسم در لیست کذایی (نفر 289 در ساعت 7 صبح) و نشستن و یخ زدن و انتظار کشیدن. ساعت حدود 9:30 خبر دادند که فروش بلیط در تالار وحدت لغو شده است. با ناامیدی از صف آمدم بیرون. تا می رسیدم به محل کارم می شد ساعت 10 و حدود 3 ساعت کسر کار. آب از سر گذشته بود. دل به دریا زدم و گفتم سری هم بزنم به موسسه عارف که تازه شب قبل آدرسش را پیدا کرده بودم. خیابان قائم مقام. جای پارک پیدا کردن در محله ای که پر از شرکت و اداره و سفارتخانه است بماند!
رسیدم به موسسه دیدم حدود 200 نفر در یک جای تنگ و بدون صف! و باز هم یک نفر که اسامی را در لیست می نوشت. اسمم را دوباره نوشتم و رفتم پرس و جو و کسب اطلاعات. 2 دختری که درصف روز یکشنبه باهاشون آشنا شده بودم دیدم و فهمیدم آنها از ساعت 6 صبح در صف هستند.
بعد از مدتی در باز شد و آقایی ریشو و کراواتی به همه اعلام کرد که: آنهایی که تلفنی رزرو کردند و کد دارند سمت راست و بقیه سمت چپ بایستند. جمعیت کلی ذوق زده شدند که بالاخره یکی تحویلشان گرفته و سریع اطاعت کردند. سوالی که برای همه مطرح بود این بود که چطور و از کجا اینان توانسته بودند تلفنی رزرو کنند؟ کجا اعلام شده بود؟ جواب درستی هم برایش پیدا نشد! بعد از مدتی همان مرد آمد و گفت آنهایی که برای روزهای 8 و9 و11 و12 رزرو کردند با داشتن کارت شناسایی و پول نقد _ نه چک پول_ با خوانده شدن نامشان داخل بیایند و بقیه هم به سلامت !!
جمعیت: (با هااااای هوووی زیاد) یعنی چی آقا؟ پس بلیط های اون 2 روز تمدید شده چی؟ مگه چند نفر رزرو کردند؟
مرد: تمام شد. بفرمایید.
جمعیت: تالار وحدت که لغو شد، شهر کتاب هم که میگه تموم شد. پس این همه بلیط کجا رفته؟
مرد: ( بی توجه در حال خواندن اسامی رزروی)
همه شروع کردن به غر زدن و اینکه چکار کنند بهتراست. هر کسی چاره ای پیشنهاد می کرد. تعداد کمی ناامید شدند و رفتند و بقیه هم خشمگین و امیدوار منتظر ماندند. کمرم کم کم ذق ذق می کرد و سوز بدی هم می آمد.
ناگهان نوای مرغ سحر همه را غافلگیر کرد. یکی از پسرها ماشینش را آورده بود نزدیک پیاده رو. سوز و سرما را با صدای پخش ماشین آن پسر فراموش کردیم. همه با هم شروع کردند به خواندن. کار جالبی بود و صورتهای اخمو و اعصاب خرد را ترمیم کرد. ترانه با کف زدن حضار بدرقه شد و بعدش آهنگهای درخواستی از شجریان!
جدا از حس بد نادیده گرفته شدن و بی برنامگی و بلاتکلیفی، تجربه ی جالبی بود. علاقه ی مشترک، اعتراض مشترک و همفکری و همدلی انسان هایی با سن، شغل و جنسیت مختلف.
ناگهان در جمعیت همهمه ای شروع شد. نوربخش ! مدیر برنامه هایش ! از قرار معلوم آقای نوربخش داشت می رفت داخل که جمعیت دوره اش کردند و با وجود اینکه عصبانی بودند خیلی منطقی و آرام اعتراض کردند. مثل بچه هایی که کسی را پیدا کردند به حرفشان توجه کند!
ایشان هم بزرگ منشانه! قول دادند که به همه بلیط داده شود و لیست اسامی را با خودشان بردند داخل و گفتند جمعه ظهر بیایید از روی این لیست بلیط بگیرید. دوباره همهمه شروع شد در جمعیت که: یعنی راست میگه؟ به چه تضمینی؟ اعتماد کنیم؟ ساعت 1 بود و عده ی زیادی خسته شده بودند و رفته بودند و جایشان را آدمهای جدیدی گرفته بودند که تازه سر و کله شان پیدا شده بود.
حرف همه این بود:
ما نمی خواهیم الان بلیطی به ما بفروشند. فقط کدی یا شماره ای به عنوان رزرو بدهند تا بعد بیاییم بلیط را بگیریم. آنهم نه برای 4 روز از قبل اعلام شده بلکه برای 2 روز تمدید شده ی کنسرت. جواب را گرفته بودند ولی هیچ کس از جایش تکان نخورد! ظاهرن اعتماد کردن به سیستمی که 3 روز تمام دروغ گفته بود آسان نبود.
با دوستان تازه خداحافظی کردم و سعی کردم با مثبت اندیشی به روز جمعه فکر کنم. داستان 6 ساعت علافی در صف یک کنسرت در پایتخت کشوری که خودش را مهد تمدن می داند به پایان رسید. البته تا جمعه!
از طریق: بی پایان
همیشه از این می ترسیدم. همیشه از این می ترسیدم که یک روزی وقتی کودکی رو در حال خندیدن و بازی ببینم به حالش، به بی خیالیش، که شاید از دید ما از ناآگاهی نشات می گیره، غبطه بخورم.
امروز اینو تجربه کردم. همیشه از این می ترسیدم.
چند دقیقه بیشتر نمانده تا ساعت 5 بعد از ظهر. تا هفتمین سالگرد به جا ماندن اثر دست حیوانی انسان نما به روی زنگ در خانه ای در خیابان هدایت. کوچه ی شهید مراد زاده.
چند دقیقه بیشتر باقی نمانده تا هفتمین سالگرد مثله شدن دو انسان بی گناه سوزان در تبی چهل درجه. چند دقیقه بیشتر باقی نمانده به هفنمین سالگرد فریاد های از روی درد و چهره ی مبهوت داریوش فروهر در اثر ضربات پی در پی دشنه ای بر گرده اش، بر قلبش. چند دقیقه بیشتر باقی نمانده تا هفتمین سالگرد جنایتی بدون جانی، بدون قاتل، بدون عامل. همان طور که در سال های اخیر عادت کرده ایم. همان طور که بر سر دانشجویان در 18 تیر آمد و بر سر زهرا کاظمی نیز هم.
چند دقیقه بیشتر باقی نمانده به بغض درخت حیاط خانه ی شماره ی 22 در خیابان هدایت، وقتی باد می آمد و درها را به هم می کوفت و دیگر پروانه جانی در بدن نداشت تا درهای خانه را ببندد و نگاهی به برگ های زرد درخت تنها بیاندازد. هفت سال است که درخت تنها برگ هایش را بر زمین می ریزد و دیگر داریوش فروهر نیست تا آنها را از میانه ی حیاط جمع کند. هفت سال است درخت تنها بی بهار سر می کند و آرزوی لحظه ای را در دل می پرورد که بخشکد تا نباشد. او تنها شاهد زنده ی فریاد های آن دو قربانی بود. او تنها شاهد ساکت ضربه های دشنه بود از پشت پنجره. هفت سال است کسی فریاد های درخت تنها را نمی شنود که می خواهد رازی را فاش بگوید و بگرید.
مست ایم و هوشیار
شهیدای شهر !
خواب ایم و بیدار
شهیدای شهر !
آخرش یه شب
ماه میاد بیرون،
از سر اون کوه
بالای دره
روی این میدون
رد می شع خندون
یه شب ماه می یاد
یه شب ماه می یاد ...
شاملو. زندان قصر. 1333
گوش کنید با صدای فرهاد
سالروز بزرگداشت این دو فرزند ایران در منزل خودشان، امروز ، اول آذر ماه، برگزار خواهد شد.
خیابان هدایت - کوچه شهید مرادزاده - شماره ۲۲ - ساعت شانزده و نیم الی نوزده بعد از ظهر.
اطلاعیهی حزب ملت ایران
حکایت مسعود بهنود از آن روزها
باز خوانی قتل های زنجیره ای
غروبی پاييزی در خانه فروهرها
گزارش هفتمين سالگرد فروهرها
شعری از منوچهر آتشی می خوانم. عادت کرده ایم تا کسی را از دست ندهیم به سوی کتاب ها و یادواره ای برایش نرویم. هر کس را که از دست بدهیم برایمان عزیز می شود. یک باره. این سنت ایرانیان است. مرده پرستی !
آنانكه بی هراسی بی عشوه تنجشی از وحشت
به آشتی نشستند
با مرگ
آنانكه مرگ را خوابی دراز و بی رويا انگاشتند
آنان با مرگ بر غنيمت هستی
بيعت كردند
آنان طبيب پير اجل را پارنج هديه جان دادند
آنان از هول درد از خوف سيل گردنه خيزاب
از وحشت تلاطم آنان در كام كوسه سنگر كردند
آنان دلاوري را ستری
بر عورت سترونی از شور زندگی
بر عورت عقيمی از عشق
كه بی شكوهتر آفاق زيستن را
تنها رنگی
بهانه مايه ماندن می دارد می دارند
آنانكه مرگ را سپر درد مي كنند
آنانكه مرگ را
درمان زخم چركی ياس
آنانكه مرگ را رويايی
من
خار خشكبوته نام آنان را
آتشگران همت
هرگز نكرده ام
من
با تو ای كرانه پندارم ای منظر تماشا
ای سبز
من با تو
تا كرانه پندار تو
ره در گريوه
گردنه دره
در تنگه های واهمه
خواهم سپرد
من خوف مرگ را دم طاوس نر
من هول مرگ را
با تو
چتر ظريف
از تاب آفتاب هاويه
خواهم كرد
من با تو غرور را سپری
در هجوم مرگ
با تو خيال را آلاچيقی در تابستان فراغت خواهم كرد
با تو دلاوری را
من بادپاي تاختنی از هجوم خون
با تو تناوری را
در چارباد درد
من قايق رهايی
سوي جزيره های سلامت
و آرايش دوباره به پيكار درد
خواهم كرد
از انحنای دور
آنك
باران دير آمده
می بارد
و ساقه های نازك خود را
در شيب های سوخته می كارد
آنك زمين
ملول و مفكر
از خواب خشكسالی بر می خيزد
نبض هزار دانه پوسيده
از ترشك و پنيرك
آهنگ پر دوام روييدنی دوباره می انگيزد
آنك
باران
با آنكه دير آمده می بارد
ای خاك بكر
ای خاصه بهاره من
بايد كه گاو آهن را
از چوب های تازه بپردازيم
بايد كه گاو ها را فربه كنيم
بايد كه داس ها را
صيقل دهيم
بايد برای ساز چرخ چهاب ها
نت های تازه بنويسيم
بايد به بلبلان نخلستان
آهنگ های تازه بياموزيم
ما زنده ايم
من تو
ای خاك خوب من
ای تپه شقايق
ما نيستيم آنان
كه مرگ را رويايی
آنان كه مرگ را سپری
آنانكه مرگ را خوابی كردند
شعرهايی از منوچهر آتشی
شعر معاصر ايران هنوز جوان و سرگردان است
گفتگوی روزنامه شرق با منوچهر آتشی
گفتگوی روزنامه همشهری با منوچهر آتشی
گفتگوی روزنامه ايران با منوچهر آتشی
به ياد شاعر آتشی
فکر می کردم فقط من برای تهیه ی بلیط سرکار رفتم. بعد از اینکه چهارشنبه شب تا ساعت 3 صبح مقابل سایت ابتدایی و بچه گانه ی دل آواز نشستم و چند بار فرم پر کردم و هر دفعه یک بلایی بر سر فرمم آورد فکر کردم موفق شده ام. جمعه صبح که نامم را در سایت دیدم در لیست رزروی ها، خوشحال شدم که بی دردسر بلیط گیرآوردم. اما شنبه صبح قبل از واریز پول با خودم گفتم یک بار دیگر نامم را چک کنم و هر چه با کلمه ی عبور و پس ورد خواستم وارد شوم دیدم که اشکال می گیرد. تازه فهمیدم اسم موجود در لیست رزرو تنها یک تشابه اسمی بوده.
حالا امروز هم خبر از صف های 500 متری مقابل شهر کتاب فرمانیه می رسد. تالار وحدت هم اعلام کرده فروش بلیط ندارد. فکر کنم امید زیادی نباید به کنسرت رفتن داشته باشم.
این مردم قحطی زده ی فرهنگی آنقدر حریص دیدن ثانیه ای موسیقی ناب هستند که امکان دارد برای تهیه ی بلیط دست به هر کاری بزنند. مثل همان ها که دیشب تا صبح جلوی شهر کتاب خوابیدند. علتش هم می دانید که در کدام سیاست هاست !
ماجراهای من و خرید بلیط کنسرت شجریان!
گزارش تصویری صف خرید بلیط کنسرت شجریان
وسط جلسه یواشکی از زیر میز ...
امروز از آن روزهایی بود که چند سال تجربه اش را نکرده بودم. دلم برای چنین روزهایی تنگ شده بود که باز اتفاق افتاد. یاد کودکی ام بیشتر می افتم.
نزدیک های ظهر بیدار شدم. دیدم مامان و بابا دارند صندوق خونه را تمیز می کنند. اصلن از صدای آنها بود که بیدار شدم. چون اتاقم نزدیک صندوق خونه است. یک کم که دور زدم حس گمگشته ی همان سال های قبل در من باز بیدار شد. مثل وقت هایی که بچه بودم و موقع خانه تکانی دم عید وظیفه ی بزرگم گرفتن پایه های نردبان بابا بود. هر از چند گاهی هم غرغری می شنیدم که بچه جان دست به آن نزن. می افته می شکنه.
دوباره به همان روزها برگشتم. خیلی وقت بود می خواستم تابلوهای فروغ و فرهاد و صادق هدایت و شجریان و مصدق را که همه شان را یک جا خریده بودم به دیوار بزنم. تا امروز دیوارهای اتاقم سفید سفید بودند نمی دانم چرا این لخت و عور بودن دیوارها را دوست داشتم. تابلویی که مامان از شاملو کشیده بود و دو سال پیش در نمایشگاهش نفهمیدم چرا به کسی که می خواست دویست هزار تومان بخرد نفروخت و روز آخر نمایشگاه به من کادو داد. راستی امسال هم شاید نمایشگاه داشته باشند با دوستانش. کاش این مجازی بودن ما اینقدر دست و پاگیر نبود و من همه ی شما را دعوت می کردم. چقدر خوب می شد.
دیدن مامان و بابا در حالیکه داشتند رختخواب های صندوق خونه و خرت و پرت هایش را جا به جا می کردند باز مرا به همان سال ها برد. سال هایی که کودک بودم و صدای مرضیه ظهرهای جمعه را طلایی می کرد. سال هایی که گاهی دوست داشتیم یادمان برود در حال جنگیم. سال هایی که بابا هر روز جمعه اش پرده های اتاق پذیرایی را کنار می زد تا به قول خودش فرش ها و خونه ضد عفونی بشوند. چه کیفی داشت دراز کشیدن زیر آفتاب، روی فرشی که بوی خونه ی خودمان را می داد و ماشین بازی کردن در حاشیه ها و گل و بوته های فرش، که برای من حکم خیابان را داشتند برای ماشینم. خرس زرد پشمالویم را دوباره از میان وسایل صندوق خونه پیدا کردم. دلم برایش تنگ بود. باید ببرمش حمام. کثیف شده بود. یاد شب هایی بخیر که کنارش می خوابیدم در تخت کوچکم و آنقدر باهش حرف می زدم تا خوابم می برد. اصلن چه کسی گفته ما بزرگ شدیم؟ چه کسی گفته آدم بزرگ ها نباید خرس زرد پشمالو داشته باشند؟
امروز باز به یاد همان سال ها پرده های اتاق را کنار زدم. گذاشتم خورشید کم رمق ترین پرتو های خودش را به داخل اتاقم بتاباند. پنجره را باز کردم بیرون زیاد سرد نبود. بوی پاییز داخل اتاق پیچید. از لبه ی پنجره درخت نارون همسایه را نگاه کردم که هر کدام از برگ هایش به رنگی بودند.
سی دی شجریان را گذاشتم، بوی روزگاران قدیم باز داخل خانه پیچید. مرغ سحر می خواند. تختم را کناری زدم. کوچکترین جایی را که می دیدم به سراغش می رفتم تا با دستمال خیسم که بوی گرد و غبار می داد تمیزش کنم. کف اتاق که سنگ بود را آنقدر سابیدم که برق بزند. گلیم قرمز و سبز و سرخابی ام را وسط اتاق پهن کردم. رنگ هایش مرا بیشتر یاد عشایر و زندگی رنگ به رنگ شان می اندازد. چند وقتی بود لوله کرده بودمش یک گوشه ی اتاق. تابلو ها را به دیوار زدم و هر کدام را از دور نگاه کردم تا کج نباشد. انگار فروغ و هدایت روبه روی هم به هم لبخند می زدند. شاملو چیزی به مصدق می گفت. فکر می کردم از اینکه دیگر یک گوشه ی اتاق انبار نشده اند خوشحال اند. شجریان اما ساکت بود زیر عکش اش نوشته: سلسله ی موی دوست حلقه ی دام بلاست، هر که درین حلقه نیست فارغ از این ماجراست.
عصر که شد خورشید پرتوهای کم رمقش را از روی زمین برچید. نسیم پاییزی سردی می آمد. پنجره را بستم. درخت نارون تنها مانده بود. در اتاق را بستم تا تابلوها با هم تنها باشند. شاید درد دلی با هم داشته باشند. شاید شجریان بخواهد مرغ سحر بخواند. کاش من هم می توانستم بشنوم.
بابا تازه صدایم می کرد برای نهار گرچه نزدیک عصر بود. ماهی قزل آلا درست کرده بود. دست پختش عالی بود. قدر این روزها را باید بدانم. خواهر نازنین در غربت و برادر کوچک ترم در شهری دیگر. من فقط فرصت به یاد آوری روزهای گذشته را بدست آورده بودم. روزهایی که در عکس های قدیمی و قهوه ای رنگی با صورت هایی که به دوربین نگاه می کنند محصور شده اند. روزهایی که شاید تنها خاطره اش برای همه ی ما نوستالژی روزهای دور و دراز کودکی را همراه داشته باشد. روزهایی که موهای بابا اینقدر سفید نبود و مامان دست هایش چروک نداشت. روزهایی که برایمان امن ترین جا، دامان گرم اش بود. امروز برای من شبیه یکی از همان روزها بود.
شاعره رها شد
قافیه ها گریستند
و او
پرواز کرد
بلندتر
سبک تر حتا
از وزن شعرهای گمنام اش
...
...
شاعره رها شد
کلمه های گنگ و بی صدا
خاموش ماندند
هیچ کس
هیچ کس ...
حتا بغض های دفتر ناتمامش
فریادهای او را نشنیدند
از طریق: ناشناخته ها
عشق وحشی ست، و آن لحظه که کسی تلاش در اهلی کردنش کند، نابود می شود. عشق گردبادی ست از آزادی، از بودن وحشی، از بودن خود به خود.
نمی توانی عشق را اداره کنی، کنترلش کنی. کنترل که شود، دیگر مرده است. عشق آن زمان کنترل بشوست که کشته باشیش. اگر زنده باشد، کنترلت می کند، نه بر عکس. اگر زنده باشد، تصرفت می کند. خیلی ساده در آن گم می شوی، چرا که بزرگ تر از توست، گسترده تر از توست، ابتدایی تر از توست، بنیادی تر از توست.
خدا هم به همین صورت است که می آید. به همین صورت که عشق به سویت می آید، خدا هم به همین صورت است که می آید. خدا هم وحشی ست. وحشی تر از عشق. یک خدای متمدن اصلا خدا نیست. خدای کلیسا، خدای معبد، اینها فقط بت اند. خدا مدتهاست که از آن مکان ها رخت بر بسته، چرا که خدا زندانی بشو نیست. آن مکان ها مقبره های خدایند.
اگر می خواهی خدا را بیابی، باید خود را در معرض انرژی وحشی هستی قرار دهی. عشق نخستین چشم اندازست، آغاز سفر. خدا نقطهء اوج، نقطهء نهایت است، اما همانند یک گردباد است که می آید. ریشه کنت می کند، تصرفت می کند. به هزار تکه می شکندت. می کشدت، و از نو احیا ات می کند. هر دو تا هست - صلیب، و معراج.
از کتاب Everyday
خب شاید تقصیر شما نباشد. اینطور شده ایم دیگر. بی خیال. روزمره. حال و حول مان که به راه باشد گور بابای فیلترینگ. دیگر پنجره های بسته برایمان پیامی ندارد و حتا آسمان مه گرفته هم دل مان را به فکر کردن وا نمی دارد. که حوصله اش را دارد؟ برو بابا حالت خوشه.
حال من هم خوش نیست. شاید امید واهی داشتم. شاید توهم. فکر می کردم می شود با جمع کردن من و تو، ما شویم. زهی آرزوی رفته بر باد.
کاش همان اول می گفتید که حالش را ندارید. خب من هم سرم را داخل روزمره ام می کردم و سعی می کردم مثل شما بگذرانم این روزهای کمیاب جوانی را. خیلی فکر کردم اما به پشت سرم که نگاه کردم دیدم خیلی کم هستیم. یعنی در مقابل سانسورچیان مسلح ما تعدادمان و هدفمان خنده دار می نمود.
نمی دانم تقصیر کیست؟ چه کسی جوانهای این شهر را اینطور کرده؟ چه گرده ای در هوای خاکستری پخش است که ما را بی خیال کرده؟ چه فسونی چه جادویی دل اینها را اینقدر کوته بین و خام کرده؟ چرا هیچ کس حاضر نیست کمی آنگونه تر باشد؟
نمی خواستیم انقلاب کنیم که، از چه روی حال و حوصله ندارید. راست می گویی شاید قدم زدن در خیابان ها و مترکردن پیاده روها در این هوای سرد و دست یار را فشردن برایتان لذت بخش تر باشد. همین است که می گویم وا داده ایم. نمی خواهم عده ی خاصی را متهم کنم اما نمی دانم این نسل جوان ما را چه می شود؟ اینها چرا اینقدر ناامیدند؟ چرا اینقدر خاموش و بی نظراند؟ چرا بی حوصله اند؟ خموده اند؟ باور کنید من دارم می بینم هر روز. خیالبافی نمی کنم. من هر روز نمونه های تیپیک جوان های ایرانی را می بینم. به هیچ چیز دل نمی بندند. به هیچ راهی وفادار نیستند. هیچ ابری را برای دمی غنودن در زیر سایه اش انتخاب نمی کنند. حیف ... صد حیف ...
کاش کمی حوصله داشتیم. کمی تحمل. کمی آرزو و آرمان. از همان چیزهایی که پدرانمان برایش وقتی هم سن ما بودند جان می دادند. می سوختند. فریاد می زدند. آن روزها هم ساواک بود. پدران من وتو اما با هم بودند. گرچه این روزها بی هم اند.
واداده ایم دوستان. واداده ایم. این زندگی سگی را سپری می کنیم چون کار دیگری نداریم. هر شب که می خوابیم برای اینکه فردا باید برخیزیم. کارهای هر روز را تکرار می کنیم بی هیچ پرسشی. سیاست را واداده ایم. انتخابات را. شاید لیاقتمان همین ریس جمهور است دیگر. وقتی نمی دانیم چه می خواهیم از دنیا همین می شود. راستی می دانی در سه ماه اخیر بیست میلیارد دلار از کشور خارج شده. سرمایه های پدران من و تو. چه فرق دارد؟ راست می گویی شاید دیگر این وطن، وطن نشود. تو چرا آخر اینطور بی خیالی؟ دلت نمی سوزد برای کشورت؟ آها شاید حوصله ی فکر کردن نداری. باشد.
فکر می کردم آزادی خودمان برای خودمان اهمیت دارد. نمی دانستم آخر. تجربه ی خوبی بود. فقط حرف می زنیم. حوصله ی فکر کردن به عمل اش را هم نداریم. فکر می کردم این تاری که دارند دور ما می تنند این عنکبوت های کریه چهره، حسی را در تو بیدار می کند. با خودم گفتم شاید دلت بخواهد کمی آزادتر باشی. اما نه. نمی دانستم که حس اش نیست. شاید برای همین است اینقدر فضای بلاگستان افسرده است. همه دوست داریم نق بزنیم. گله کنیم و آی هوار. راستش را بخواهید لیاقتمان همین فیلترینگ است. همین سانسورهاست. همین دولت است.
نمی دانم در کجا خواندم از آیدین آغداشلو که: آدم موظف است در زمانی که در آن بسر می برد حساسیت به خرج دهد و تاثیرگذار باشد و از خود معنایی بر جا بگذارد. اما گویا ما شامل حال این جمله ها نیستیم.
پ.ن. چند روزی نخواهم نوشت. این فضای گرفته ی بلاگستان بدجور آرزوهای آدمی را نابود می کند.
1_ گفته اند تا دو ماه دیگر فیلترینگ را سراسری می کنند و آنوقت دیگر سروکار ما با آی اس پی ها نخواهد بود و شاید باید اینترنت را تحریم کنیم.
2_ ما دو ماه وقت داریم یا موفق می شویم یا نمی شویم. اگر بتوانیم در این دو ماه آی اس پی ها را عقب برانیم کف فیلترینگ حتا پس از فیلترینگ سراسری پایین تر خواهد آمد و باز هم کارمان مثبت خواهد بود.
3_ چون خیلی از کاربران ایرانی که هدف ما همان ها هستند وبلاگ خوان نیستند ما حتمن در لیست ده تایی مان آدرس سایت های مورد علاقه شان را می نویسیم مثلن مثل اورکات که آنها هم با یک امیدی به تحریم دل ببندند.
4_ خیلی ها هستند که فقط حرف می زنند و ممکن است در وقت عمل به یاری ما نیایند و به انتشار لوگوها کمکی نکنند.
5_ نمی دانیم ضریب نفوذ وبلاگ ها در داخل جوانان چقدر است؟ با اینکه بیشتر خوانندگان ما را غربت نشینان تشکیل می دهند. آیا ما خواهیم توانست جوانان تهرانی را همراه کنیم یا مثل انتخابات ریاست جمهوری هر کسی ساز خودش را می زند.
6_ آی اس پی هایی که فیلتر نمی کنند آنقدر سرعت پایین و خدمات بدی دارند که عده ای ترجیح می دهند با همان سرعت بالا و آی سی پی های مهم و مشهورکانکت شوند.
7_ میرزا پیکوفسکی راست می گوید این کار تیر خلاص برای هر وبلاگی خواهد بود چون امکان دارد وزارت ارتباطات تمام بلاگ های حامی این حرکت را فیلتر کند و این یعنی از چاله به چاه افتادن.
8_ ممکن است با تمام سعی و کوشش ما آنقدر این آی اس پی ها قوی و پارتی دار باشند که ما فقط عرض خود ببریم و کارمان هیچ فایده ای نداشته باشد. چون نخریدن کارت توسط یک عده ی ظاهرن محدود در تهران به این بزرگی هیچ فرقی برایشان نکند. چند نفر از جوانان کاربر اینترنت را می توانیم در تهران از این حرکت آگاه کنیم؟
9_ عده ای از روزنامه نگاران هستند که باید از این حرکت حمایت کنند ولی شاید به دلیل اینکه با اسم واقعی می نویسند و ترس از شکایت از آنها جرات هیچ کاری را نداشته باشند.
10_ دوستی در ای میلی به یاد من آورد که وزارت اطلاعات می تواند از بلاگرهای با نام حقیقی برای تشویش اذهان عمومی شکایت کند و آن وقت دیگر پشیمانی فایده ای ندارد.
11_ راه دیگر هم اینست که شماره تلفن های پشتیبانی آی اس پی هایی که بیشترین فیلترینگ را دارند منتشر کنیم و با زنگ زدن به آنها اعتراض کنیم به فیلترینگ. با اینکار آنها را ممکن است عصبانی کنیم ولی در عوض جوابی که خواهیم شنید اینست که ما ماموریم و معذور.
12_ عده ای از جوانان که نمی دانم چند درصد هستند آنقدر تنبل تشریف دارند که حوصله ی یک فیلترشکن را هم ندارند و وقتی سایتی برایشان فیلتر می شود قید خواندن آن را می زنند. این حرکت برای این گروه شاید مفید باشد.
13_ عده ای دیگر اما هستند که می توانیم با نوشتن دستورالعمل های ساده ی درست کردن فیلتر شکن شخصی با دستکاری پورت و آی پی آنها را مجبور به شکستن فیلترینگ کنیم. در یک روز خاص و از پیش تعیین شده همه ی بلاگ های همراه این دستور العمل را در بلاگ هایشان کپی پیست کنند و به این ترتیب ناخودآگاه همه را به استفاده از فیلترشکن تشویق کنیم. این راه بی دردسرترین است به گمانم.
14_ روشی که درپست قبلی به ذهن من رسیده بود قبلن توسط هاله هم پیشنهاد شده بود و چون دل سرزمین رویایی به سرزمین آفتابی راه دارد و ما خیلی همدیگر را دوست داریم به ذهن من هم رسید. این را گفتم که حق کپی رایت روش قبلی به نام هاله محفوظ بماند :)
15_ بنشینید و چند دقیقه فکر کنید و کلاهتان را قاضی کنید ببینید کدام روش از راهکارهای بالا را برای بلاگستان بی ضررتر و بی دردسرتر می یابید؟ من تصمیم خاصی هنوز نگرفته ام و در حال فکر کردن هستم اگر باز هم روش دیگری به ذهنتان می رسد برایم بنویسید. فردا شب احتمالن تصمیم قطعی را برای انتخاب یک روش مشخص بگیریم.
راستش هر چه فکر کردم تنها راهی که به ذهنم رسید تحریم بود. پس از گذشت حدود صد سال از تحریم توتون و تنباکو حالا نوه های فرزندان ایرانیان آن سال ها ISP هایی را که بی جهت و با تصمیم شخصی سایت ها و بلاگ ها را فیلتر می کنند تحریم خواهند کرد. این راه از همه ی فیلتر شکن ها و دورزدن ها بهتر است. تا به کی می خواهید سنگر به سنگر عقب نشینی کنید؟ مگر ما نبودیم که نام خلیج فارس را در اطلس نشنال جیوگرافیک به آن بازگرداندیم؟ مگر ما نبودیم که برای چندین زندانی محکوم به اعدام پتشین امضا کردیم و با همین کلیک های ساده آنها را از مرگ رهاندیم؟ ما نبودیم که آنقدر پول جمع کردیم تا آسیه امینی اعلام کرد دیگر پول به حساب اعتباری نریزید چون به مقدار لازم جمع شد؟ ما نبودیم؟
دیگر تنبلی بس است. این همه دورزدن و فیلترشکن بازی بس است. مگر کم داریم در بلاگستان انسان های فرهیخته؟ مهندس کامپیوتر وIT؟ کاریکاتوریست، فمینیست، سوسیالیت، کمونیست، روزنامه نگار، منتقد، شاعر، نویسنده؟ کم داریم ؟ نه! زیادی هم هستیم اگر با هم برای چند صباحی متحد شویم.
اما فکری که به ذهن من رسید این است که یک نمونه ی 10 تایی از بلاگ ها و سایت های ایرانی مشخص شوند. که 5 تای آنها سایت هستند و 5 تا وبلاگ. و در هر گروه هر کدام از سایت ها و بلاگ ها نماینده ی یک تفکر بلاگستان. مثلن یک سایت فیمینیستی و یک بلاگ. یک سایت خبری و یک بلاگ خبرنامه ای. یک سایت اصلاح طالبان و یک بلاگشان و همین طور تا آخر.
پس از مشخص شدن نمونه ی 10 تایی مرجع ما. با کارت های مختلف آنها را امتحان می کنیم تا ببینیم از این 10 سایت مرجع چند تایش توسط آن کارت مخصوص فیلتر است. اگر از 5 تا بیشتر بود نام آن کارت می رود در لیست تحریم جوانان ایرانی.
حتمن فکر می کنید سخت است. اما فکر نکنم سخت تر از بمباران گوگلی خلیج فارس باشد. آنقدر نام کارت های تحریم شده را در بلاگ ها می نویسیم و برایشان لوگو درست می کنیم و شاید دوستان روزنامه نگار بتوانند این حرکت را در روزنامه های پرتیراژ منعکس کنند تا آی اس پی ها را سر جایشان بنشانیم.
باور کنید شدنی است اگر بخواهیم. لعنت به دریچه های تاریک رابطه.
اگر راه دیگری به ذهنتان می رسد پیشنهاد دهید.
حدسم درست بود. سرزمین رویایی با کارت های نوید و توانا فیلتر است. شاید با بعضی کارت های دیگر هم فیلتر باشم و هنوز خبر ندارم. با کارت فرارایانه هم گاهی فیلتر هستم گاهی نیستم. اما با کارت شاتل فیلتر نیستم. بی جهت ویزیتورها به نصف کاهش پیدا نمی کنند. نمی دانم سرزمین رویایی چه نوشت که سزاوار فیلترینگ است؟ مگر بقیه ی دوستانم چه نوشتند که حالا فیلتراند؟
دیشب قبل از خواب خیلی ناراحت بودم و هر چه فحش داشتم نثار احمدی نژاد کردم. اما مگر تقصیر اوست. مگر در زمان خاتمی نبود که امروز را فیلتر کردند؟ مگر در زمان او نبود که فیلترینگ با این سبک شروع شد؟
من تریبون فمینیستی هستم. چرا نباشم؟ من زبان آنهایی هستم که پشت سانسور مانده اند. من به جای آنهاجاری خواهم شد. مثل یک رود. آنها هم می آیند. از بین سنگ های سرد راهی پیدا خواهند کرد. آنها می آیند. آنها جاری خواهند شد باز. و دوباره ما می خندیم. دست های سردشان را خواهم فشرد. باید بدانند قلب های ما، این روزهای خاموش را با آنها خواهند ماند. و روزی ما آزادی را جشن خواهیم گرفت. آن روز می رسد. حتا اگر ما نباشیم.
دوستان همراه:
نیاک عرش سایت آشوب اسفارصدرالمتالهين زن ایرانی زنانهها نسل فردا لنگر گیلیران کولی شرقی خاطرات الهام همچون کوچهای بیانتها وحید پوراستاد گاو مقدس شهرمن سرزمین آفتاب آرمین گیله مرد فرنگوپولیس آونگ خاطره های ما
بلاگ های زیر با ISP من فیلتر اند:
لندنی
زنانه ها
ملا حسنی در کانادا
عبدالقادر بلوچ
صعود برهنه
چه گوارا
آدم نصفه نیمه
ادبیات کثیف
ف. م. سخن
فانوس
ویران
این در حالی است که تا هفته ی پیش بیشتر بلاگ های بالا باز بودند. خود من هم احساس می کنم سرزمین رویایی فیلتر شده است. از دوم نوامبر ویزیتورها نصف شده اند و به طور میانگین از 600 ویزیتور در روز به 300 رسیده اند. تعداد ویزیتور برایم مهم نیست اما می خواهم بدانم که در اثر فیلترینگ توسط بعضی از ISP های از آش داغ تر بوده یا نه؟ اگر سرزمین رویایی را با فیلتر شکن می توانید ببینید به من با ای میل خبر دهید که یک فکری برای گرفتن آدرس جدید بکنم.
از طریق: زن روزهای ابری
اول ها به هوای پیاده روی های شبانه و دود کردن سیگار بود که گذرم به حوالی پل خورد و مسحور بزم و پای کوبی کولیان زیر پل شدم و بعد ها فقط شنیدن صدای ساز و آوازشان من را می کشاند آن جا ...
دیدن شادی و خندهء آن ها از آن بالا بدجوری لذت بخش بود . برای این کار می رفتم بالای پل و تا کمر خم می شدم و بلای افتادن از آن بالا را به جان می خریدم !
خورخه خیلی زود من را پیدا کرد . اولین کلمه ای که از دهانش شنیدم این بود : هی پسر ! ... تعجب کردم که چرا این غریبهء پیر این جوری سر صحبت را با من باز کرده . گفتن کلمهء هی آن هم به یک نا آشنا کمی دور از ادب بود . بیشتر تعجب کردم وقتی جملهء بعدی اش را شنیدم : هوا خیلی خوبه . نه ؟! ... آن هم در شرایطی که هوا اصلا خوب نبود . دست کم من این جوری فکر می کردم و همین طور کولیانی که آن شب خبری از سرو صدای همیشگی شان نبود و من تنها برای دیدن ستاره ها بود که آن جا نشسته بودم وداشتم فکر هایم را سر و سامان می دادم . خیلی بیشتر تعجب کردم وقتی دیدم برای صحبت با من تا کمر خم شده و پاهایش آویزان است !
آن وقت به ذهنم خطور نکرد که این غریبه یک پیامبر است . خوب به من حق بدهید . من تا آن موقع خورخهء پیر را ندیده بودم . یعنی هیچ پیامبری را از نزدیک ندیده بودم . تنها یک بار « پدرو » را دیدم که داشت از پشت ویترین مغازه ها دنبال یک خودنویس طلایی می گشت و آن قدر آن دیدار کوتاه بود که من حسابش نمی کنم . هر چند دو سه بار به دوستانم گفته بودم پدرو را دیده ام و کلی راست و دروغ دیگر هم اضافه کرده بودم تا داستان ملاقاتمان جذابتر باشد !
می باره، می باره
بارون می باره
بر تن خسته ی سرزمینم
بر لبان تشنه ی کویرم
می باره، می باره
بارون می باره
بر میله های سرد اوین
بر آرزوهای مرد زندانی خیره بر زمین
می باره، می باره
بارون می باره
بر البرز بر دماوند، عروس سفید پوش آن
بر جنگل های سبز و مه زده ی گیلان
می باره، می باره
بارون می باره
بر تن رنجور برگ های پاییز
بر جا پای دو عاشق بر زمین خیس
می باره، می باره
بارون می باره
بر تن نازک گنجشک های شهر من
بر شهر خاکستری، شهر دود گرفته ی من
می باره، می باره
بارون می باره
بر دستان معصوم پسرک سرچهار راه
بر گونه های قرمز دخترک گل فروش
نشسته بر لبانش همیشه آه، آه
می باره، می باره
بارون می باره
بر لبان خسته ی من، بر چشمان مست تو
بر دستان عاشق من، بر دل بی وفای تو
می باره، می باره
بارون می باره
بر بام کوتاه کاه گلی مادر بزرگ
بر گنبد رنگین کمون خاطرات پدر بزرگ
می باره، می باره
بارون می باره
بر کاشی های رنگ به رنگ حوض خونه
بر آب کبود و ماهی های عاشق بی بهونه
می باره، می باره
بارون می باره
می باره، می باره
بارون می باره
بارون می باره
مداد سفید دلگیر است. حق هم دارد. اگر من هم جای او بودم با کسانی که نوشته های من را بر می دارند و بدون اجازه در بلاگشان می گذارند همین رفتار را داشتم چه بسا بدتر.
خب دیگر این بلاگستان هفتصد هزار بلاگ دارد. چه کسی می فهمد شما این نوشته تان را از کدام یک از اینها دزدیده اید؟ دزدان محترم هم با همین خیال، راحت برای خودشان به تولید اندیشه و شعر ناب مشغول بوده اند و شاید فکر نمی کرده اند که با جستجوی یک جمله از نوشته های قبلی مداد سفید در گوگل دست بلاگشان رو می شود.
دزد به شخص یا اشخاصی گفته می شود که با نادیده گرفتن حق تملک فردی بر اموالش آنها را تصاحب کنند. حال این اموال می تواند یک فکر یا طرح یک نمایشنامه باشد یا وسیله ای، قطعه ای موسیقی یا حتی نوشته ای از یک بلاگ.
نویسنده ی نه چندان محترم بلاگ پرواز در مه در تاریخ دوشنبه 14 شهریور متنی را لطف کرده اند و بدون اجازه و حتی بردن اسمی از بلاگ مداد سفید از متن: هفت روایت کوتاه و یک فنجان چای تلخ... دزدیده اند.
اما موضوع به همین جا ختم نمی شود. مداد سفید مثل گنجی می ماند ، هر کس در آرزوی نوشتن متنی با ذوق و احساس است و خود توان آن را ندارد دستبردی به آنجا می زند.
نمونه ی دیگر: نویسنده ی بلاگ زخم ... در تاریخ 20 شهریور دقیقن همان نوشته ی مداد سفید را که یک روز قبل در بلاگش نوشته بود به نام: سه روایت جا مانده در باران... در زخمشان کپی کرده اند. نویسنده ی نه چندان محترم آنقدر ناشیانه عمل کرده اند که حتا آخرین جمله ی مداد سفید را که خطاب به دزدان قبلی بوده و نوشته: اگر که یک بار دیگر اعتراض کنم، فریادی از سر درد بکشم یا که مشت شکایت بر در بسته ی خانه هایتان بکوبم، باز هم محکومم می کنید؟ شما را به خدا، یادگار عزیز روزگار گذشته ام را این چنین از من نگیرید... بدون توجه به معنی اش که با کسانی چون خود او بوده در انتهای نوشته اش آورده !!
مداد سفید می گوید: تنها روی سخنم با آن بی حوصله نشخوارگرانِ دریوزه گرِ وامانده است که با تمام معلق وارو زدن هایشان و با تمام آب و رنگی که صرف بزک آثار دیگران می کنند هیچ گاه رنج راه دشوار اندیشیدن را بر خود هموار نکرده اند و در واقع تمام مسیر رفته ی دیگر مردمان را با دستپاچه گی چریده اند... و چه راست می گوید.
به گمانم باید با این کار زشت در بلاگستان شدیدن برخورد کرد تا کسانی که به لطف اندیشه ی دیگران برای خودشان دفتر و دستکی راه انداخته اند حساب کار دستشان بیاید. به مداد سفید می گویم چرا آرشیوات را برداشته ای؟ می گوید: از ترس همین دوستان محترم که مطلب برمی داشتند و کپی می کردند. به تذکرهای من هم توجهی نمی کردند. این دو نمونه ای هم که برای من فرستاد مشتی از خروارها نوشته ای بود که از او به سرقت برده بودند.
به گمانم اگر بلاگستان بخواهد قانون کپی رایت نداشته باشد و هر کس از راه می آید شروع کند به کپی کردن بدون در نظر گرفتن حق نویسنده ی مطلب دچار هرج و مرج خواهد شد. دیگر کسی مطمئن نخواهد بود این متنی که امروز در بلاگش می گذارد فردا از کجا سر در خواهد آورد. شاید آقایان و خانم های نه چندان محترم دزد فکر کرده اند اینجا گوشه ی خیابان است و نوشته های بلاگ های فارسی هم همان فیلم های روی پرده ی سینماهای دنیا که با کمترین قیمتی کپی های دسته چندمشان را بخرند و لذت اش را ببرند.
نه! اشتباه کرده اند. نخواهیم گذاشت بر سر بلاگستان هم همان بلایی را بیاورند که این روزها در گوشه ی خیابان نظاره گرش هستیم. بلاگ ها، نوشته ها، احساس ها، شعرها، مقاله ها، اینجا صاحب دارند. حداقل اجازه ای ، یا حتی بردن نامی به رسم احترام به صاحب آن اندیشه که وقتش را گذاشته و روی آن جمله های زیبا ساعتی کار کرده است تا اینطور به دل بنشیند.
نه! نخواهیم گذاشت. حداقل من زیر بار این کار زشت نخواهم رفت و هر زمانی که ببینم نمونه ی چنین کاری را، در همین صفحه خواهم نوشت تا وظیفه ام را نسبت به اندیشه ی نویسنده ی آن متن انجام داده باشم. از تمام دوستان عزیزم هم می خواهم نسبت به این موضوع حساس باشند.
چرا فیلترینگ؟ تا به حال فکر کرده اید که سران فیلترینگ، همان ها که لم داده رو صندلی هایشان حکم فیلترشدن یک سایت را با روزی چند هزار ویزیتور صادر می کنند چه در سر دارند؟ از چه می ترسند آخر؟ آنها که ادعا می کردند این ضعیفه ها ترس ندارند و باید مثل یک مرد تو سرشان بزنی تا به تو سرویس دهی کنند ! از چه ترسیدند؟
فیلترینگ یعنی ترس. یعنی هراس. یعنی ما خشمگین می شویم. یعنی اینها بر خلاف نظر ما می نویسند. یعنی در دنیای مردانه ی سایبرهم حالشان را می گیریم. یعنی دنیای اینترنت هم باید مردانه باشد. هرکس مردانه نوشت سایتش حق حیات دارد و هر کس که نه، ما مردانه! با آنها برخورد می کنیم.
مگر تریبون فمینیستی چه می نوشت؟ مگر این همه بلاگ فیلتر شده چه می نوشتند؟ آیا باز هم چمدان های دلار در خانه شان می رسید؟ اما اینها از آگاهی مردم می ترسند. از دانستن. از شناختن حقیقت. از اینکه ما بدانیم در دنیا چه می گذرد و در این شهر با ما چه می کنند؟
دیگر فیلتر کردن سایتی مثل گویا برایشان فایده ای ندارد. هر سایت ایرانی برای خودش چندین آینه دارد با آدرس های مختلف. هر بلاگ ایرانی هم برای خودش منبعی است از آگاهی. اخبار پشت درهای تاریکی نمی مانند. بلاگ به بلاگ نقل می شود حتا اگر سایت اصلی مسدود باشد. سانسور گرچه جلوی جریان روان آب را می گیرد اما این چشمه ی جوشان برای خودش راهی جدید از میان سنگ ها می یابد.
راستی فکر کرده اید چه حکومت هایی از آگاهی مردم می ترسند؟ چرا کسانی که در ظلمت و تاریکی نشسته اند و جایشان را دوست دارند از جرقه ی نوری حتا می ترسند. و کلیه ی کسانی که شمعی در مشت دارند برایشان حکم دشمن را دارند گرچه حتا اگر هم قبیله و هم شهری شان باشند.
به دوستان تریبون سلام خود را می رسانم. می گویم عجب مدارید که اگر غیر از این بود جای تعجب داشت. باید دیر یا زود منتظر چنین روزی می بودید. هر کس در این سرزمین از جان ودل کار کند و عشق بورزد سانسور خواهد شد. عذرش را می خواهند. و بعد اخراج. سانسور. حذف. و سکوت.
اگر شمعی در مشت دارید نگهش دارید چرا که خانه ی قدیمی ما هزاران پنجره دارد به سوی آفتاب. و هزاران نهال کوچک و ظریف نشسته در تاریکی در انتظار روزنه ای. روزنه ها بسیارند و صاحبان این خانه خام طمع و کوته فکر.
باید به فکر سایت های آینه بود. دامین های جدیدی ثبت کنید و بتابید. کاری را سراغ دارید که در سرزمین ما با آرامش خیال انجام شود؟ عجب مدارید از سختی راه و به جوانه های در انتظار آفتاب فکر کنید. نورانی کردن این خانه کاری سخت اما شدنی است. نمی دانم این چه انرژی است که ما را به نوشتن ترغیب می کند در حالی که نه به حقوق آخر ماه چشم دوخته ایم نه در انتظار پاداشیم. مهدی خلجی راست می گوید: اینترنت در دنیای امروز برای ایران همان نقش نوار کاست را دارد در زمان انقلاب. دل قوی دارید.
چند ماه بیشتر نیست که از ایران رفته است. او هم مثل خیلی ها امیدی به شرایط موجود نداشت. اما هیچ کدام از اینها دلیل نمی شود دل کوچکش در غربت سرد نگیرد. نامه ی او را عینن همینجا می گذارم. باید بدانیم گرچه غربت چیزهای زیادی به ایرانیان ناامید می بخشد اما یک سری چیزها را هم با خشونت از ما می گیرد. این داستان هر روزه ی ایرانیان در سال های اخیر است.
delam khileii vase iran tang shode,inja hava kam kam dare sard mishe
inja eyne Tehrane,az 10 nafare too khiaboon 5ta shoon iranian,ama bazam adam delesh khileii migire,man age daste khodam bood ke barmigashtam,inja khileii delam migire dige age baradaram naboodan ke degh mikardam
از طریق بلاگ: نازخاتون
دو سال پیش از این بود که یکی از دوستان تزدکترای یه خانوم ایرانی رو بهم معرفی کرد که به صورت یک کتاب به اینجا به چاپ رسیده. موضوعش رو که شنیدم ازش خواهش کردم که اون رو بهم چند وقتی قرض بده. اسم کتاب بود:« نامه های ایرانی در مورد بکارت» تحقیقی از خانوم هدیه نژینی (البته اگر تلفظ اسمش رو درست نوشته باشم). مطمئنم که حالا حالا ها این کتاب در ایران اجازه ی چاپ نخواهد گرفت و چقدر حیف.
هدیه از بیش تر از صد دختر تقاضا کرده که تجربه ی اولین رابطه ی جنسی خود قبل از ازدواج و یا حتا در شب عروسی رو براش تعریف کنند و یا روی کاغذ بیارند. شرط اساسی همه ی دخترها که حاضر به این کار شدند که البته طبیعی و نرمال هم هست, فاش نشدن اسم اون هاست. هدیه قصد داره با شکستن تابوی ویرژینیته ( چقدر از کلمه ی بکارت بدم میاد! شما یه معادل قشنگ فارسی سراغ ندارید؟) از واقعیت هایی پرده برداره که گاهی آدم رو شوکه می کنه و یه لحظه کتاب رو می بندی و چشمات رو هم؛ بعد حالت تهوع بهت دست میده و با خودت می گی :« نه امکان نداره!» خانوم لیلیان دلواس هم مقدمه ای برای این کتاب نوشته و با نگاهی موشکافانه و عمیق از زنان ایران گفته و جامعه ی ایرانی. من این قسمت رو خیلی دوست دارم:
« باکره یا قربانی؟ نه باکره و نه قربانی. تنها دخترانی جوان درست مثل همه ی دختران جوان در سراسر دنیا. این دختران از اولین تجربه ی زنانگی خود, تجربه ای شاد یا تلخ و غم انگیز, زیبا یا زشت, برایمان می گویند. گاهی با شرم و حیا و گاهی هم بی قید و راحت! اما همیشه با شایستگی ای بی نظیر.»
و ترجمه ی یکی از فصل های کتاب توسط نازخاتون:
« دردیست که حال میده »
اعظم, ٢٣ ساله, دیپلمه. محل تحصیل: تبریز. شغل: کارمند اداره ای دولتی در تهران. پدر: تاجر, مادر: کارمند بانک. تعلیمات دینی و مذهبی در خانواده: معمولی. اعظم اعمال مذهبی خود را به جا می آورد.
نمی دونم دقیقا منظورت از اولین تجربه چیه (می خنده), ولی خوب اولین تجربه ی من برمی گرده به زمانی که ١٦ سالم بود یعنی قبل از اینکه دیپلمم رو بگیرم. اولین تجربه ام با حسن بود. یه پسر شوخ و سرزنده که همیشه می گفت سه حادثه ی مهم در زندگی اش اتفاق افتاده. یه حادثه ی بد: رفتن به خط مقدم جبهه به عنوان داوطلب. یه اتفاق خوب که جبرانِ قبلی بوده: تعمیر وسایل برقی در منزل مسلمانان نمونه ی تبریزی!؛ و اما بهترین اتفاق (اعظم می خنده) به نظر حسن: ثبت نام کردن خواهرش نیره در همان مدرسه ای که من درس می خوندم و پس از اون آشنایی ش با من بود.
البته بگم که اون موقع ما هنوز در تبریز زندگی می کردیم و پدرم در اون جا کار و کاسبی کوچکی داشت. هر وقت که موقعیتی پیش می اومد به بهونه ی حاضر کردن و دوره کردن درس ها با نیره به خونه ی اونها می رفتم تا حسن رو ببینم. حسن هم به خواهرش که از خوش شانسی ما خیلی شکمو بود و عاشق شیرینی, پول می داد تا بره از یه شیرینی فروشی خیلی دور برامون شیرینی و گاهی بستنی بخره. خب ما هم به اندازه ی کافی وقت داشتیم که یه کارهایی بکنیم... کارهایی که می تونستیم (بلند می خنده). می دونی به حسن گفته بودم که نمی خوام «پاره»* بشم و هر دفعه بهش یارآوری می کردم که خواهر بزرگم گفته:«هر کاری دوست داری با پسرها بکن ولی حواست باشه پاره پوره نشی!» خلاصه که خواهرم, خودش با به کار بردن این دستورالعمل تونست یه ازدواج موفق و عالی بکنه؛ البته بعد از تجربه هایی که با دوست پسرهاش داشت و پرده ی بکارتش هم صحیح و سالم مونده بود! (بلند می خنده)
بنابراین من حواسم بود که حسن به«خط مقدم» ** (اصطلاحی که خود حسن به کار می برد) من کاری نداشته باشه؛ حسن هم که از کپل***من خوشش می اومد(می خنده), همیشه از «خط عقب» این کار رو می کرد؛ خط عقب من! (بلند می خنده). می دونی بار اول، خیلی درد داره ولی راستش رو بخوای من خوشم اومد (می خنده)... ما هم هر بار که همدیگه رو می دیدیم همین کار رو می کردیم. حسن اسمش رو گذاشته بود «دردی که حال میده», و خب راست می گفت (می خنده). باید اعتراف کنم بهت که من از این کار واقعا خوشم اومد و بهش عادت کردم... حتا الآن هم...به خصوص وقتی عادتم, همسرم رو وادار می کنم همین کار رو بکنه... درست مثل حسن (می خنده)... خب چون شوهرم مذهبیه, فقط هر بار که من عادت هستم قبول می کنه این کار رو انجام بده... میگه که در این دوران مجبور نیست دیه (صدقه!)ا بده... این طوری به نفعشه و براش صرف می کنه! ( با صدای بلند می خنده)...
*و **و*** کلماتی که خود نویسنده معادل اون ها رو به فارسی داده.
آه از وقتی که دلم بگیرد
از وقتی که دلم بگیرد و تو نباشی
همه ابرهای تنهایی
بر زمین تف زده ی غمناکم می بارند
تو اما کجایی؟
نمی بینی؟
در جستجوی جرعه آبی
از سبویت آواره ام ؟
دل من آخر
از همه باران ها دل بریده
دل من آخر
دلتنگ نقش دستان معصوم توست
یادگاری مانده بر در و دیوارش
شب های بی ستاره
که یادت چون ماه بر تنم می تابد
خواب لبخندت
دلم را سیراب می کند
...
...
روبه روی آکواریوم ایستاده ام. به ماهی ها نگاه می کنم. چقدر غمگین اند. لابد دلشان گرفته دراین دنیای پوچ شیشه ای. راستی با هم حرف هم می زنند؟ درد دلی، نمه اشکی، می ریزند؟ عاشق شده اند تا حالا؟ شب ها که می خوابند آرام، رویای دریا می بینند؟ صدای موج ها و صدف های سفید کف ساحل را می شنوند؟ چه راحت اما با یک ضربه ی باله هایشان، از بالای آب به پایین می آیند. زندگی برای ماهی های سفید و سیاه آکواریوم حتمن پر است از صدای موتور لعنتی که برایشان هوا می فرستد تو. آن هم هر وقت صاحبخانه حوصله ی تحمل صدای دل آزارش را داشته باشد. هر وقت هم نداشت لابد ماهی های بخت برگشته باید تحمل کنند دیگر. هوای مسموم آب کهنه را به آبشش هایشان هدیه دهند.
وقتی نگاهشان می کنم با خودم می گویم کاش ما هم صدای صحبت ماهی ها را می شنیدیم. دوست دارم بدانم چه می گویند به هم وقتی دلشان می گیرد از دنیای یکنواختشان. چه می گویند به هم وقتی می خواهند هم را دلداری دهند؟ کاش فرکانس دل ما با قلب کوچک ماهی ها یکی بود. شاید اینگونه کمی از دنیای ساکت و پر رمز و رازشان سر در می آوردیم.
احساس می کنم من هم یک ماهی ام. یک ماهی با باله های کوتاه تر. یک ماهی تنها اما با احساس. از همان ها که صبح تا شب داخل آب کهنه ی آکواریوم با دهان کوچک اش برای خودش حرف می زند لابد، اما کسی نیست به درددلش گوش کند. احساس می کنم یک ماهی ام نه از آن سفید های خوشگل با باله های شبیه پری دریایی. نه! یکی از همان سیاه های زشت با باله های کوتاه. احساس می کنم من هم یک ماهی ام. یک ماهی کوچک، اما در یک آکواریوم بزرگ تر !
پ.ن. تقدیم به همه ی ماهی های کوچک و سیاه، با باله های کوتاه، در سرزمین ایران
اگر حال مرا بپرسید این روزها بد نیستم اما خوب هم نیستم. یک حالتی که نمی دانم چه بنامم اش. گاهی وقت ها خوبم به لطف دوستان مهربان. گاهی اوقات هم باز دلم بی طاقت می شود.
هر روزه نوشتن دارد برایم سخت می شود با اینکه دوست دارم هر روز در سرزمین رویایی مطلب جدید بگذارم اما نمی دانید و شاید نتوانید تصور کنید از اینجا بلاگ نوشتن چقدر سخت است. سرعت بسیار پایین و اعصاب خرد کن. مثل دویدن در آب می ماند وبگردی در ایران. کند، آزار دهنده و گاهی هم همان صفحه ی معروف ورود ممنوع.
خط های ADSL هم آمده اند اما هنوز آنقدر قیمت دارند که برای من اقتصادی نباشند. خلاصه هر جا که هستید و با سرعت بالا به اینترنت وصل می شوید یادی هم از ما یوزرهای دیال آپ با سرعت های احمقانه بکنید. دیگر خسته شده ام از بس بلاگ های دوستانم را باز می کنم و دیس کانکت می شوم تا بخوانم شان و باز وصل می شوم و عده ای دیگر را می خوانم.
کتاب خانوم هنوز در صفحه ی 150 مانده. نمی دانم چرا از وقتی بلاگ خوان شده ام نمی توانم پای کتابی بنشینم. با اینکه می دانم دارم اشتباه می کنم اما شاید تقصیر دوستان بلاگر باشد که تند تند آپدیت می کنند و ما را از کتاب دور کرده اند. نمی دانم همه مثل من هستند یا فقط من اینطور شده ام.
با همین سرعت قطره چکانی اینترنت داخل ایران کماکان تنها در مواقعی که آنلاین هستم احساس آزادی می کنم و موقع دیس کانکت شدن احساس بدی دارم.
تصمیم دارم هر از چند گاهی برایتان روزمره هم بنویسم. اینطور لاگیدن هم شیرینی خاص خودش را دارد. راستی سرزمین رویایی هم احساس جالبی را در من ایجاد می کند. مطالبش همانطور هستند که همیشه دوست داشته ام. احساس و دل در آنها حرف اول را می زند. گاهی هم البته عقل یقینن. گاهی که به صفحه ی بلاگ نگاه می کنم با خودم فکر می کنم که خیلی دوستش دارم. شاید چند سال دیگر خواندن این سطور مرا به یاد آورد که در این روزها چه احساسی داشته ام. خوشحالم که سرزمین رویایی در دل خیلی ها جا باز کرده. ای میل هایتان را آرام باز می کنم، می دانم در آنها دلی پیچیده است.