November 03, 2005
آکواریوم و ماهی هایش

روبه روی آکواریوم ایستاده ام. به ماهی ها نگاه می کنم. چقدر غمگین اند. لابد دلشان گرفته دراین دنیای پوچ شیشه ای. راستی با هم حرف هم می زنند؟ درد دلی، نمه اشکی، می ریزند؟ عاشق شده اند تا حالا؟ شب ها که می خوابند آرام، رویای دریا می بینند؟ صدای موج ها و صدف های سفید کف ساحل را می شنوند؟ چه راحت اما با یک ضربه ی باله هایشان، از بالای آب به پایین می آیند. زندگی برای ماهی های سفید و سیاه آکواریوم حتمن پر است از صدای موتور لعنتی که برایشان هوا می فرستد تو. آن هم هر وقت صاحبخانه حوصله ی تحمل صدای دل آزارش را داشته باشد. هر وقت هم نداشت لابد ماهی های بخت برگشته باید تحمل کنند دیگر. هوای مسموم آب کهنه را به آبشش هایشان هدیه دهند.
وقتی نگاهشان می کنم با خودم می گویم کاش ما هم صدای صحبت ماهی ها را می شنیدیم. دوست دارم بدانم چه می گویند به هم وقتی دلشان می گیرد از دنیای یکنواختشان. چه می گویند به هم وقتی می خواهند هم را دلداری دهند؟ کاش فرکانس دل ما با قلب کوچک ماهی ها یکی بود. شاید اینگونه کمی از دنیای ساکت و پر رمز و رازشان سر در می آوردیم.
احساس می کنم من هم یک ماهی ام. یک ماهی با باله های کوتاه تر. یک ماهی تنها اما با احساس. از همان ها که صبح تا شب داخل آب کهنه ی آکواریوم با دهان کوچک اش برای خودش حرف می زند لابد، اما کسی نیست به درددلش گوش کند. احساس می کنم یک ماهی ام نه از آن سفید های خوشگل با باله های شبیه پری دریایی. نه! یکی از همان سیاه های زشت با باله های کوتاه. احساس می کنم من هم یک ماهی ام. یک ماهی کوچک، اما در یک آکواریوم بزرگ تر !

پ.ن. تقدیم به همه ی ماهی های کوچک و سیاه، با باله های کوتاه، در سرزمین ایران


http://www.dreamlandblog.com/2005/11/03/p/01,44,12/