November 10, 2005
...

از طریق: زن روزهای ابری

اول ها به هوای پیاده روی های شبانه و دود کردن سیگار بود که گذرم به حوالی پل خورد و مسحور بزم و پای کوبی کولیان زیر پل شدم و بعد ها فقط شنیدن صدای ساز و آوازشان من را می کشاند آن جا ...
دیدن شادی و خندهء آن ها از آن بالا بدجوری لذت بخش بود . برای این کار می رفتم بالای پل و تا کمر خم می شدم و بلای افتادن از آن بالا را به جان می خریدم !
خورخه خیلی زود من را پیدا کرد . اولین کلمه ای که از دهانش شنیدم این بود : هی پسر ! ... تعجب کردم که چرا این غریبهء پیر این جوری سر صحبت را با من باز کرده . گفتن کلمهء هی آن هم به یک نا آشنا کمی دور از ادب بود . بیشتر تعجب کردم وقتی جملهء بعدی اش را شنیدم : هوا خیلی خوبه . نه ؟! ... آن هم در شرایطی که هوا اصلا خوب نبود . دست کم من این جوری فکر می کردم و همین طور کولیانی که آن شب خبری از سرو صدای همیشگی شان نبود و من تنها برای دیدن ستاره ها بود که آن جا نشسته بودم وداشتم فکر هایم را سر و سامان می دادم . خیلی بیشتر تعجب کردم وقتی دیدم برای صحبت با من تا کمر خم شده و پاهایش آویزان است !
آن وقت به ذهنم خطور نکرد که این غریبه یک پیامبر است . خوب به من حق بدهید . من تا آن موقع خورخهء پیر را ندیده بودم . یعنی هیچ پیامبری را از نزدیک ندیده بودم . تنها یک بار « پدرو » را دیدم که داشت از پشت ویترین مغازه ها دنبال یک خودنویس طلایی می گشت و آن قدر آن دیدار کوتاه بود که من حسابش نمی کنم . هر چند دو سه بار به دوستانم گفته بودم پدرو را دیده ام و کلی راست و دروغ دیگر هم اضافه کرده بودم تا داستان ملاقاتمان جذابتر باشد !


http://www.dreamlandblog.com/2005/11/10/p/07,09,16/