از طریق: ناشناخته ها
عشق وحشی ست، و آن لحظه که کسی تلاش در اهلی کردنش کند، نابود می شود. عشق گردبادی ست از آزادی، از بودن وحشی، از بودن خود به خود.
نمی توانی عشق را اداره کنی، کنترلش کنی. کنترل که شود، دیگر مرده است. عشق آن زمان کنترل بشوست که کشته باشیش. اگر زنده باشد، کنترلت می کند، نه بر عکس. اگر زنده باشد، تصرفت می کند. خیلی ساده در آن گم می شوی، چرا که بزرگ تر از توست، گسترده تر از توست، ابتدایی تر از توست، بنیادی تر از توست.
خدا هم به همین صورت است که می آید. به همین صورت که عشق به سویت می آید، خدا هم به همین صورت است که می آید. خدا هم وحشی ست. وحشی تر از عشق. یک خدای متمدن اصلا خدا نیست. خدای کلیسا، خدای معبد، اینها فقط بت اند. خدا مدتهاست که از آن مکان ها رخت بر بسته، چرا که خدا زندانی بشو نیست. آن مکان ها مقبره های خدایند.
اگر می خواهی خدا را بیابی، باید خود را در معرض انرژی وحشی هستی قرار دهی. عشق نخستین چشم اندازست، آغاز سفر. خدا نقطهء اوج، نقطهء نهایت است، اما همانند یک گردباد است که می آید. ریشه کنت می کند، تصرفت می کند. به هزار تکه می شکندت. می کشدت، و از نو احیا ات می کند. هر دو تا هست - صلیب، و معراج.
از کتاب Everyday