برای این دوست که پدرش ...
امروز عصر
خورشید بر بام خانه دست انداخته بود
نمی خواست غروب کند
هوای شهر تاریک بود
سرب ها را به ریه می بردم
شهر گیج و منگ خاطره ی تو بود
امروز عصر
خورشید بر بام خانه مان گریه می کرد
نشسته بود آرام لب بام
خودم دیدم
هوای شهر برای تو زار می زد
صدای خنده ی تو بود در گوشم
تکرار کنان ...
دلم را در تابوت یادت
زندانی می کرد
امروز عصر
خاطره ی تار تو
در چشم خیس ام
بر دیوار قلبم
یادگاری می تراشید
...
...
برای من اما
تو همیشه هستی
عکس: آرش عاشوری نیا