پاییز هم تمام شد و من به سنگفرش های خانه ی مادربزرگ نرسیدم. پاییز هم تمام شد و من حوض فیرزوه ای آقا جان را ندیدم. چند سالی است که فقط با خاطره اش به رویا می روم. چند سالی است شب چله دیگر شب چله نیست. دیگر مادربزرگ از عصر آخرین روز پاییز خانه ی باصفایش را آب و جارو نمی کند. چند سالی است که دامن گلدارش را نمی پوشد و موهای فردارش را که رنگ حنا داشت و چقدر برای ما دوست داشتنی بود به روی شانه نمی ریزد. چند سالی است مادر بزرگ تنها چله می گیرد. نه هیاهوی ما نوه ها در حیاطش می پیچد و نه صدای شوخی های دخترها و پسرهایش. چند سالی است کاشی های فیرزوه ای حوض خانه بغض کرده اند.
نه آفتاب با گرمایش دیوارهای کاه گلی را گرم می کند و نه صدای خنده های یاس های حیاط شنیده می شود. همان یاس هایی که شب های تابستان ما را روی تشکچه های خنک در حال جفت چارکش زدن مست می کردند. نه صدای فواره است در گوش ما و نه صدای گنجشک های شیطان که صبح ها با صدایشان روی بهار خواب ما را بیدار می کردند.
خیلی سال است که دیگر دور هم جمع نشده ایم. خیلی سال است که خاله ها، عموها، دایی ها، را ندیده ام. خیلی سال است دلم هوای صدای همهمه ی خانواده ی پرجمعیت مان را کرده. خیلی سال است هر وقت دلم برای خانه ی مادربزرگ تنگ می شود، هر وقت دلم یاد شوخی های آقاجون با ما نوه ها را می کند چشمانم را می بندم و خیس باز می کنم.
خیلی سال است که جدا مانده ایم. خیلی سال است سفره های طولانی ننداخته ایم و ما نوه ها روی آن ندویده ایم. خیلی سال است ظرف های غذا را در فاصله ی آشپزخانه تا اتاق نشمین به دست نگرفته ام و به حساب خودم کمک نداده ام به چیدن سفره و در راه صدای ماشین از خودم در نیاورده ام. خیلی سال است یلدا را بدون همهمه در سکوت تنها با خاطرات رنگ و رو رفته و شیرین قدیمی سر می کنم.
خیلی سال است دیگر خانه ی مادربزرگ که برای من بوی کودکی ام را دارد جمع نشده ایم. خیلی سال است خاله ها و دایی ها را ندیده ام و در آغوش پرمهرشان بوسه ی اجباری نداده ام. خیلی سال است شب چله برای من بوی همان شب های طولانی وسیاه بی ستاره را دارد.
خیلی سال است دلم برای کودکی ام تنگ شده. خیلی سال است صدای تیک تاک ساعت رومیزی مادربزرگ را می خواهم گوش کنم و هر بار با صدای آن، فکر کنم ثانیه ای از پس عقربه های خشن زمان لغزید. خیلی سال است که شیرین ترین کار برایم نگاه کردن به فریم های خط خطی خاطراتم است و لذتی که از این احساس می برم از فکر کردن به رویاهای دور و دراز نمی برم.
کاش می شد طناب زمان را در همان کودکی می بریدیم و ما در چرخه ی مکرر ثانیه ها دور حوض حیاط می دویدیم و گل ها را آب می دادیم و گاهی زنبورهای سمج را خیس می کردیم. کاش می شد.