خیلی دوست داشتم حرف هایش را. بر دلم نشست و ماند. به عنوان احترام به وقتی که برای نوشتن برای من صرف کرده بود _ و چه زیبا نوشته بود _ نقل او را بر شب یلدا و سنت ما ایرانیان، کامل اینجا می گذارم. در مقابلش به احترام کلاه از سر برمی دارم. کاش ای میلی یا آدرسی از خودش باقی می گذاشت. تنها اثری که از او مانده تنها یک نام است: شرق احساس
ديدی "حاجی واشنگتن" را؟ به تماشا نشستی سمفونی زيبای عشق، از آن گونه ی ناب ناب ايرانی اش را؟ ديدی سوختن و پر پر شدن دل يك عاشق را در اعجاز تصوير و افسون موسيقی؟ ديدی "سرزمين رويايی؟" ديدي عشق علی حاتمی مرا به سرزمين رويايی اش؟ عشق به ايران را؟ ديديد راه و رسم عشق به خاک، به وطن، به خانواده، به آداب و به سنن؟ در قاموس "حاتمي" من، عشق به خاك، جدای از عشق يا كينه است به شاه و وزير يا ولی و ... حساب ديوان و دربار، نزد او جداست از عشق و نوستالژی، جانان برادر.
"جليقه ی ضد گلوله ی آمريكایی" به زمين افكندن و "پيراهن زيبا" و مقدس ايران را چون فرزند، در آغوش تن فشردن و به زمين اش نيانداختن يعني عشق. حتي اگر "ويران و خراب با قايقي حقير در راه بازگشت" باشی به همان جايي كه مي دانی حاكم اش "قبله ی عالم" است و در آنجا "باران رحمت از دولتی سر قبله ی عالم است و سيل و زلزله از معصيت مردم!"
ويران و خراب بوده باشی اگر، از سقوط دهشتناك "پيل پيكر ِ فرتوت آمريكايی" در بی تدبيری "قبله های عالم!" و از ايراني بودن خود نشكسته باشی ، يعنی كه تو عاشقی ! جداست حساب خاک و عشق از حساب دولت و ديوان. جداست حساب "مصدق" از حساب "ضيا الدين طباطبايی " كه اولی عشق خالص بود و "خلاص" و دومي هوس ِ تمام. كدامين جاودانه شد در دل تو و من؟
عشق بي گمان! جداست حساب "تختی" از حساب ِ ... شرم ام باد! چه بسياران اند برای شمارش!
شديد عاشق "علی حاتمی" ؟ اين فاتح هيچ "سيمرغ بلورين" از هيچ "جشنواره ی فيلم فجر!" آخر مي دانيد چرا؟
چون اين سوته دل ِ عاشق ِ ميهن ِ من، هيچ "حاجی" نداشت جز يك "حاجی واشنگتن" سوته دل كه رفت به آمريكا كه "فر و شکوه" ببرد برای "قبله ی عالم" ولي سوخت وسوخت در آتش عشق ِ به خانه و ميهن و خون آورد به دل به جای "خیر و برکت!"
فاتح هيچ سيمرغ بلورين نشد از هيچ جشنواره ی فيلم فجر این سوته دل ِ عاشق ِ من، چون كه نبود، هيچ كدام از "فيلم نامه عشق نامه" هاش كه "حاجی" داشته باشد و به جبهه رفته باشد و چه ايثارها كه نكرده باشد در راه جنگی كه ناعاشقانی از "آن ديار" با رد ميگ ها و فانتوم هاشان خط كشيدند بر دفتر كودكيهای پر از التماس و نياز به صلح و آرامش ِ "محمد" مهربان ِ من و هزاران كودك ِ ديگر ايرانی چون او.
نبود هيچ كدام از "فيلمنامه-عشقنامه" هاش كه "حاجی" داشته باشد و به جبهه رفته باشد و چه ايثارها كه نكرده باشد در راه جنگی كه ناعاشقانی از "اين ديار" پس از فتح عسل آگين ِ خاك ِ پاك ِ خرمشهر- اين نگين ِ زيباي جدا افتاده از اين مرز پرگهر- گردن ننهادند بر رسم شيرين و ديرين ايرانيان صلح طلب، و تدبيری نكردند برای توقف آن جنگ خانمان سوز، كه عشق به فرزند نبود انگار، در سينه های هزاران مادر شهيد (!) و رود خون جاری نبود، از چشمهاشان بر گونه ها! كه عشق فقط عشق فتح كربلا بود (!) و لمس ضريح پاک سرور و سالار شهيدان! و تا كربلا راهی نبود: "524 كيلومتر!"
و تا كربلا 524 شهر بود و 5240 روستا و 52400 خانه و 524000 مسلمان بی گناه عراقی؟ و هزينه ی فتح كربلا و زيارت "آقا" ريختن خون چند هزار انسان بود و ويرانی چند صد خانه ی مسلمان هم کیش و آئـینمان؟ چه داشتيم كه بگوييم به "آقا" پس از فتح كربلا؟! عاشق شديد؟ شديد "آقا حبيب ظروفچی؟" عزيزان من؟ شديد "حاجی واشنگتن؟" شديد "غلامرضا، بره ی پروار مادر؟!" شديد "آقا رضا تفنگچی؟" شديد...
و ما، آيا شده ايم رهرو علی حاتمی؟ "بلا روزگاريه عاشقيت" حميد رضا جان. بلا روزگاريه. بسيارانی عاشق اند، عاشق! ولي سوختن را تاب ندارند در راه عشق! عشق سوختنی مي خواهد، "حاتمی"وار. سوختيد، در راه عشق جانان برادر؟ شديد سوته دل؟ چه پرسشی؟ چه پرسشی ست اين، که من دارم از شما، هان؟ هزار سال است که جاری در روح عشق ايد، ايرانی وار. می دانم!
"آری آری زندگی زيباست. زندگی آتشگهی ديرينه پابرجاست" "زندگی رسم خوشايندی ست" زندگی زيباست و امشب زيباتر كه امشب، شب يلداست و اين، رسمی ست خوشايند. ای ايران! ای زادگاه من! ای خاك ِ پاک ِ من! ای وطن من! ای عشق من!
ای حلقه های زنجيره ی عاطفه ی ايرانی: ای مادر بزرگ! ای پدر بزرگ! ای مادر! ای پدر! ای برادر! ای برادرزاده! ای خواهر! ای خواهرزاده! ای خاله! ای عمه! ای عمو! ای دايي! ای... ای آنها كه "سفر" نكرده ايد هنوز... بياييد! بياييد براي پاس داشت. ای سفره های گسترده بر فرشهای هزار نقش خاطرات روزگاران ديرين! گسترده شويد. از اين سوی اتاق تا آن سوی دشتهای سر سبز ِ مهربانی و ميهمان نوازی! بیایید پاس بداريم رسم های كهن ِ اين سرزمين مهربانی را! شب يلداست شب يلدا. با قداستی به قداست ايران! با قدمتی به قدمت ايران. شب خوردن هندوانه است امشب، به رسم. رسم ِ خوشايندی كه تو مهربان من، كَم کمی بخوری از آن، كَمكی بلرزی و ديگر سرمای زمستان را نلرزی به تلقين افسانه ای كهن!
چه زيبا سنتی چه زيبا افسانه ای! پيری هندوانه را بهانه نكنيم برای نخريدن. بخريم! رسم را زنده نگه داريم و بياموزيم اش به كودكان. سنت ِ"مهرگان"مان كه مُرد! سنت "يلدا"مان را زنده بداريم. شب انار است امشب ، شب انار. و من، تو، "سرزمين رويایی" با ايرانيان مهربان مان انار خواهيم خورد در متن اين شب زيبای پاک و زمستانی، تا كه از خاطر نبريم ديروزهای قشنگ و مقدس كودكي هامان:
"صد دانه ياقوت- دسته به دسته- با نظم و ترتيب- يک جا نشسته" تا كه از ياد نبريم اعجاز عشق را در زيبا ديدن زندگی. تا اناری ترک بر می داشت، دست فواره ی خواهش می شد." پس ترک می دهيم امشب انارهامان و فواره ی خواهش می كنيم دستهامان! سيب سرخ گاز خواهيم زد با پوست، تا كه عشق از خانه ی دلهامان رخت بر نبندد هرگز كه اگر رخت بر بست، تمام است كار ِ "دل و احساس" در اين نامهربان عصر ِ "منطق ِ بی احساس!"
و آجيل نخواهيم شكست امشب، "سرزمين رويایی ِ" من و در سوگ و پاس داشت ِ عزيزان از دست رفته ی اين "مرز ِ پر گهر" ولی "سوگ خيز" دو شمع خواهيم افروخت: يكی در دل، يكی بر سفره ی يلدا.
و عشق را فراموش نخواهيم كرد هرگز.
هرگز!