نفس هایم را در سینه حبس می کنم. به جاده ی خلوت بی رهگذر فکر می کنم که باید طی کنم. چند تا کوه دیگر مانده تا گذر کنم؟ چند تا افق را باید ببینم تا به مقصد برسم؟ چند تا سراب دیگر؟ چند تا آرزوی بر باد ؟
چقدر دیگر باید با تنهایی خودم در جاده سوت بزنم تا گمان کنم نترسیده ام؟ چقدر دیگر باید تلاش کنم و دست و پا بزنم؟ چند شب دیگر باید با جیرجیرک ها آواز بخوانم؟ چند شب دیگر باید از سوسوی چشم گرگی در جنگل بترسم؟ چند تا طلوع مانده تا رستگاری، تا خوشبختی؟ براستی رسیدن به انتهای جاده برای انسان خوشبختی می آورد؟
انسان هایی که قبل از من این جاده ی طولانی و باریک را در میان این کوه های مرتفع پیموده اند اکنون به چه حالند؟ خوشبختند؟ می خندند؟