بابا دو روز پیش در شرکتش قلبش درد می گیره. چون چند تا از رگهای قلبش تا حدی بسته هستند و برای همین، قرص می خوره. بابا می گه تنها بوده و فقط تونسته چند دقیقه بشینه رو صندلی تا دردش کم بشه اما نشده. زنگ زده به مامان تا بره پیش اش. قرص اش رو می خوره و همینطور منتظر می مونه تا مامان برسه. مامان که می رسه دیگه دردش بهتر بوده و می یاد خونه استراحت می کنه.
دیروز کیف مامان رو دو موتورسوار ازش دزدیدند. مامان رو هل دادند و مامان افتاده روی زمین. امروز مامان همش گریه می کرد چون جوری روی زمین افتاده که بدنش کلی زخمی شده.
داشتم فکر می کردم ماها می تونیم این روزها چکار برای مامان و باباها بکنیم؟ چطوری بیشتر مواظبشون باشیم وقتی هر لحظه در برابر خطر هستند و ما هم همیشه کنارشون نیستیم؟ اون ها علاوه بر اینکه آسیب پذیرتر از گذشته هستند بیشتر احتیاج به پشتیبانی ما دارند.
موهای سفید بابا رو که نگاه می کنم از این عقربه های ساعت لجم می گیره که همینطور احمقانه دور خودشون می چرخن. من نمی خوام دیگه جلو برم. نمی خوام بزرگ بشم. نمی خوام مامان و بابا پیرتر بشن. نمی خوام موهای سفید بابا روز به روز بیشتر بشن و هر روز یه جای بدنش درد بگیره. دلم می خواد همون بچه ی قدیم بمونم. کاش زندگی هم مثل این دوربین های هندی کم تکمه ی برگشت داشت. اون وقت اگر بچه می شدم دیگه آرزوی بزرگ شدن رو نمی کردم. اون وقت اگه مثل قدیم ها توی حیاط باصفامون من داشتم گل ها رو آب می دادم و یواشکی می خواستم روی دیوار هم آب بپاشم و بشورمش و بابا که گل ها رو حرص می کرد سرم داد می زد که برق می گیردت دیگه آرزو نمی کردم بزرگ بشم تا خودم یه خونه داشته باشم و دیوارهاشو بتونم خودم بشورم و کسی دعوام نکنه. وقتی مامان عصرها از مدرسه برمی گشت و من خودمو به خواب می زدم چون مامان گفته بود باید حتمن ظهر بخوابم و با اولین خمیازه ی الکی من می فهمید که نخوابیدم آرزو نمی کردم که بزرگ بشم تا بتونم بهتر ادای خوابیدن رو در بیارم.
کاش می شد زمان رو منجمد کنیم. همین لحظه های خوب زندگی با مامان و بابا و خواهر و برادر رو منجمد کنیم. یه گوی یخی می شد و توی قلبم می گذاشتم اش. اون وقت دیگه ساعت ها جلو نمی رفتن. زمان یه حرف مسخره بود و ما مثل داستان های صمد بهرنگی همیشه با هم بودیم و زندگی می کردیم تا آخر آخر دنیا. کاش می شد.