عمو نوروز خواهد آمد. در کولهبارش پر از اقاقی. حاجیفیروز خواهد آمد در دستانش شادی و خنده. بهار سبز با بارانهای گاه و بیگاه اش. ماهیهای قرمز به سفرهی هفتسین لبخند میزنند. سینرهها و سنبلها هنوز منتظرند. هفتسین ما منتظر عمونوروز است تا بیاید و همه حرفهای یکسالهی دلش را بزند. من منتظرم. منتظرحاجیفیروز. اتاقم را با حوصله تمیز میکنم. پنجرههایش را باز میکنم. بوی بهار در هوایی است که تنفس میکنم. همسایهی روبه رو هم دارد پردهی اتاقش را باز میکند. به هم میخندیم. تا حالا ندیده بودمش. او هم منتظر بهار است. منتظر روزی که کنار هفتسیناش بنشیند و زمستان را بدرقه کند.
من منتظرم تا از بابا عیدی بگیرم. منتظرم تا مامان را ببوسم. دلم برای شمارش صدای آن ثانیههای آخر تنگ شده است. دلم برای ماهیهای سرگردان تنگ بلور، تنگ شده است. همیشه موقع تحویل سال بغض کردهام. از این ناراحت میشوم که یکسال دیگر هم گذشت. یکسالی که دیگر نمیآید و ما هم دوباره نمیبینیماش. سال جدید هم گرچه اول برایم ناآشنا و غریب است اما بهش عادت خواهم کرد. این هم یکسال است بدون هیچ تفاوتی با سالهای قبل. آرام میآید و میرود. مثل سفرههای هفتسین. مثل ماهیها. میآیند و میروند و ما فقط تماشاگر بهتزده و ناتوان این ماجرا هستیم. این را یاسهای زرد حیاط امروز به من گفتند.