March 14, 2006
چهارشنبه سوری

خیلی خنده دار و مضک می‌نماید. حکومتی که برای انرژی هسته‌ای له‌له می‌زند از چند تا جوان ترقه به دست می‌ترسد. همه‌ی خیابان‌ها مسدود شده‌اند با بلوکه‌های بتونی. سربازان باتوم به دست طوری در خیابان‌ها پرسه ‌می‌زنند که گویی بیگانه‌ای به خاک وطنشان تجاوز کرده ‌است و یا شاید دنبال یک جانی خطرناک می‌گردند.

شاید همان بیگانه‌ها ما باشیم. نسل جوان سوخته در خاکستر هیچ و پوچ یک انقلاب فراموش‌شده. از هر سو صدای نارنجک‌های دستی جوانان به گوش می‌رسد. بعضی‌ها خیلی قوی با صدایی بلند‌اند و شیشه‌های خانه می‌لرزد. یاد صحنه‌های آغازین فیلم خیلی دور خیلی نزدیک می‌افتم. خیلی وقت است ما با خودمان غریبه شده‌ایم. با ملت خود می‌جنگیم و خنده را بر دهان جراحی ‌می‌کنیم اما انتظار داریم دنیا احترام ما را نگه دارد مایی که لبخند دختران و پسران جوان هم‌وطنمان را با باتوم سختمان جواب می‌دهیم.

از پنجره‌ بیرون را نگاه می‌کنم. نور قرمز فلاشرهای الگانس‌های منحوس، در کوچه می‌چرخد. جلوی چند پسر می‌ایستد. چند سرباز درشت هیکل پیاده می‌شوند و تمام پسران را بازرسی بدنی می‌کنند، مبادا انرژی خنده‌ها و شادمانی‌های جمعی 27 ساله را بخواهند با فشفشه‌ای بیرون بریزند. یاد شعری از شاملو می‌افتم: در دلم خطاب به سربازان باتوم به دست ‌می‌گویم، این جوانان عدوی تو نیستند، انکار تو اند.


http://www.dreamlandblog.com/2006/03/14/p/11,21,04/