March 16, 2006
...

از طریق: نوشته‌های اتوبوسی

انگشتم را چسبانده‌ ام به شیشه‌ی یکسال ترشیده، دوست دارم امسال هم مثل معجزه سال پیش یکی از همان آدم‌هایی که نسل‌شان در حال انقزاض است از کوچه مان رد می‌شد. این خواسته زیادی نیست، عمونوروز و صدای دایره زنگی اش. روز‌هاست که منتظرم ولی نمی‌آید(نکند همه‌چی را گذاشته و پرنده مهاجر شده و رفته؟)از این داستان تکراری می‌ترسم، دستشان توی دستمان هست ولی یکهو غیب می شوند و هیچوقت بر نمی‌گردند. حتی می‌ترسم از این که نوروز بیاید ولی پدر بزرگم نیاید. امسال آتشی روشن نکردیم که خاموشش کنیم، امسال روی صندلی زبان نفهم‌ام نشستم و با صدای هر انفجار فکر می‌کردم که مگر قرار نیست رفته‌ها بالاخره روزی برگردند و خوشحالمان کنند. هر سال باباجون همه‌مان را مجبور می کرد که از روی آتش محشرش بپریم و تا آخر شب می خندیدیم. قبول، شاید کار داشته ولی حداقل برای تاپ صحرایی سیزده به در که حتما می آید، چون فقط او بلد است چطور روی درخت‌ها تاپ ببندد. اوایل فکر می‌کردم که دیگر هیچوقت هیچکداممان نمی‌توانیم بخندیم. روز‌ها گذشت و به زندگی عادی! برگشتیم ولی هر چند‌وقت یکبار، موقع یکی از همان امور جمعی و خانوادگی که او نیست توی لحظه های حساس اپیدمی غم همه‌مان را پخش و پلا می‌کند. خجالتی تر‌ها می پرند توی دستشویی و یا یکهو هوس دوش گرفتن می‌کنند، بقیه که به رویت اشکشان حساسیتی ندارند آرام همانجا قطره می‌سازند. کاش می‌شد عزیز‌ترین ها را وادار کرد تا قسم بخورند که هیچگاه ترکمان نکنند. دوست داشتم برایش می‌نوشتم دست‌کم به بهانه یک اسکناس تا‌نخورده که هر سال از جیب کتش در می‌آورد و همیشه بوی خوب می داد، به خاطر برق چشم بچه ها نه اصلا به خاطر سال نو و عید دیدنی سری به ما می‌زد.
بنفشه خریده‌ام، تو که نیستی یکی باید هوای باغچه‌ات را داشته باشد.
امضا: یکی از اعضای باشگاه زنده ها


http://www.dreamlandblog.com/2006/03/16/p/01,08,26/