در جادهی بارانی میراندم که یک ماشین بعد از دور زدن دوربرگردان ناگهان وسط جاده آمد و من چارهای نداشتم جز اینکه خودم را به خارج جاده منحرف کنم. با سرعت زیادی وارد تپه ماهورهای اطراف جاده شدم و از کنار یک تیربرق بتونی هم رد شدم که اگر به آن میخوردم معلوم نبود به سرم چه میآمد با اینکه کمربند داشتم. ماشین که به گل نشست وقتی پیاده شدم و به آن تیربرق بتونی نگاه کردم در دلم چیزی فرو ریخت. وقتی مرگ از کنارت با سرعت عبور میکند، قدر نفسهای سنگینات را بیشتر میدانی. به هر حال من هنوز زندهام.