دیگر فرق نمیکند کجا باشی و مشغول چه کاری. هر چه باشد دیگر از هم دوریم و صدای خندههامان در زیر سقفهای کودکیمان نمیپیچد. فاصلهها را، جادهها را یا دریاها را مقصر نمیدانم. میدانم بعضی از آدمها هر چه از تو دورتر باشند به تو نردیکتر میگردند درست مثل سایهات در غروب یک روز خاکستری؛ هرچه کشیدهتر و بلندتر باشد به تو نزدیکتر است. دور باشی بهتر است، اینطوری از دور، که تورا مینگرم زیباتر مینمایی؛ شکوفهی بهاری من.
صدای فاصلهها را میشنوم، هر چند گنگ و کدر. صدای جادههای تفزده با سرابی در افق آرزوها. صدای جادهها و دریاهایی که ما را جدا کردهاند و تو آنسو برای خودت صبحها بیدار میشوی و به خورشید، سلام میگویی و من؛ اینسوتر شبها، پیغامام را به ماه میدهم تا برایت بخواند.
ایناست فلسفهی دوریها و مرارتها، که دور باشی و باهم باشی؛ که نبینی و دلت لک بزند برای یک سلام ساده؛ به قول همان شاعر تنها؛ مثل کوهها با هم و دور از هم. اینجا شکوفهها نمیدانی چه بویی دارند. نیستی که از صورت خندانات در کنار شکوفهها عکس بگیرم و باز تو بگویی خوب نشد، دوباره بگیر. این همه راه، این همه جادههای پیچ در پیچ که طاقت تو را ندارند، میترسم بشکنند زیر بار دل تنهای من.
اینروزها با این گوگل ارس بالای خانهتان میآیم و آنقدر نگاه میکنم تا همه چی را تار ببینم. بعد میفهمم اشکهایم طاقت ماندن ندارند. آنقدر از آن بالا نگاهت میکنم و ماشین سفیدت را میپایم تا متوجه من شوی. میدانم روزی میرسد که احساس میکنی کسی نگاهت میکند و بیرون میآیی از خانه و به من از آن پایین سلام میدهی. حتمن خدا هم از آن بالا آدمها را اینطور میبیند. اگر من خدا بودم هیچ وقت فاصلهها را بیشتر از چند قدم نمیکردم.