هر چیزی و هر انسانی در دنیا قیمتی دارد، حیف من آنقدر پول ندارم تا توان بدست آوردن تو را داشته باشم.
پ.ن. بعضی انسانها هم قیمتی ندارند مثل بعضی الماسها، اما خیلی کماند.
هر چیزی و هر انسانی در دنیا قیمتی دارد، حیف من آنقدر پول ندارم تا توان بدست آوردن تو را داشته باشم.
پ.ن. بعضی انسانها هم قیمتی ندارند مثل بعضی الماسها، اما خیلی کماند.
از دور قشنگ مینماید این بلاگستان ما. اما وقتی در درون رابطهها و آدمها دقیق میشوی آنچنان بعضی وقتها زننده است که دلت دیگر نمیخواهد کلمهای در بلاگت بنویسی. همانقدر که انسانهای هنرمند و پرمایه دارد، دوستان ندیده دارد آنسوی آبها که برایت ایمیل میزنند انگاری تو را از کودکی میشناسند، آنقدر موجب دوستیهای قشنگ و به یادماندنی میشود، همانقدر هم انسانهای پوچ دارد، انسانهای قوی هیکل مغز تهی، انسانهایی که با نقد نمیشود باهشان حرف زد، اصلن نباید با این گروه حرف زد، آنها فقط منتظر تمجید هستند.
نمیخواهم از بدیهای بلاگستان بگویم و از دل آزردهام، حتا از افکاری که از دیشب از ذهنم گذشتند. هر چقدر این شهر درندشت زشت باشد میدانیم که آینهی جامعهی خود ماست. محلههایی دارد سوت و کور، آدمهایی تکیه داده بر دیوار آجری که زنجیر میچرخانند دور انگشتانشان، با این گروه نمیشود صحبت از فرهیختگی و برابری کرد، اینها فقط یک زبان را میفهمند، همان فحشهای معروفشان و زبان بازوهای برجستهشان. البته اینها خود را فرهیختهترین و روشنفکرترین انسان موجود در همهی محلههای لاتی بین همهی ابربازوها و بروبچ بزنبهادر شهر میدانند.
انسان فرهیخته ساکت است، او فقط گاهی نگاهی میکند به آنچه بعضیها فریادکشان و نعرهزنان در میدان شهر انجام میدهند. او گاهی اگر وقت کند به اینان میخندد، نه از روی مسخرگی، از سر ترحم. اگر خدایی نکرده گذارت به این محله بیافتد و بر حسب اتفاق گیر یکی از این بزنبهادرها بیفتی، دیگر تا زبان در گلو بچرخانی، او و دوستانش دورهات کردهاند، به دیوار کوبیدهاند ات و آنگاه صدای تو در هیاهوی متلکهای آنها گم خواهد شد و ...
دلم اما نمیخواهد به این محله فکر کنم، آنقدر دوستان باسواد و هنرمند در گوشه کنار شهر هست که بتوانی ساعتی را با آنها لذت ببری از نوشتن و گفتگو. همان بهتر که هیچوقت گذارت به آن محلهها نیفتد که آرامش خودت را فدای هنرنمایی زوربازوی آنها نکنی.
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود میخوانند
و چشمهایش
چگونه وقت خیره شدن میدرند
و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد
صبور،
سنگین،
سرگردان...
" فروغ فرخزاد"
پ.ن. خاک سفید نام محلهای در تهران بود محل تجمع اوباش و معتادان. چند سال پیش پاکسازی شد.
آقای نقطه ته خط لطف کردهاند و جوابیه مطلب ساز مخالف را برای من فرستادهاند. چون به صورت کامنت بود و شخصی نبود اینجا میگذارم تا تعداد بیشتری پی به واقعیتهای شخصیتی انسانهای پنهان شده پشت بعضی بلاگها ببرند.
پ.ن. وجدان شما محکمهایست که احتیاج به قاضی ندارد.
خوشحال شدم وقتی نوشتههایش را باز خواندم. خبر خوبی است همین قدر که بشود به انگلیسی نظراتش را بخوانیم. آخرین پستش در مورد دوم خرداد است و ترجمهی مطلبی که من برای دوم خرداد نوشته بودم از زبان او برایم خواندنی بود.
به هر حال توصیه میکنم که Lady Sun را حتمن بخوانید و منتظر پستهای بعدی او نیز باشید. نوشتهای که از دل برمی آید بر دل هم مینشیند. این را نوشتم تا بداند دلتنگ خورشید خانم بلاگستان هستیم. خیلی زیاد. از اینجا تا غربت.
از طریق: قاصدک*
شکل گربه است، گربه ولی مفنگیست. پایتختش تهران است، تختش اما پایه ندارد. ترک خراست، قزوینی بچهباز. رشتی بیغیرت است، اصفهانی زرنگ و دودرهباز. کرمانی تلباز است، بلوچ آدمکش. کرد قاچاقچیست، خوزستانی خالیبند.
شکل گربه است، گربه ولی واماندهست. پایتختش تهران است، اما تهرانش پر از بچههای کف تهران است که خر، بچهباز، بیغیرت، زرنگ، دودرهباز، تلباز، آدمکش، قاچاقچی و خالیبند شدهاند.
شکل گربه است، گربه ولی خیلی وقت است فقط ادای ببر و پلنگ درمیآورد. روزنامهنگارش زندانیست، زندانبانش وزیر. مغزهایش فراریاند، فراریانش بیمغز. شاعرانش بی سنگمزارند، مزارشریفاش دانشگاه.
شکل گربه است، اما گربه دیگر موش هم نمیگیرد. فیلسوفاش جاسوس است، کاریکاتوریستاش سوسکشناس. صندوق رایاش سطل زبالهست، زبالهاش قوت بینوایان.
شکل هیچ کس نیست. محمود جای سیدمحمد میآید، دنیا را آب میبرد اما آب از آب تکان نمیخورد. حق مسلماش زرد میشود، کمرنگتراز هالهی دور سر از مابهتران و پررنگتر از رنگ رخسار کودکان.
شکل هیچ چیز نیست جز دهانهای باز و رگهای طنابی گردن و صداهای دورگه و بانکهای سوخته و شیشههای شکسته و خشم کور و ستونهای ربوده شده و خزر آلوده و ارگ ویران و آرامگاه تخریب شده و تاریخ تحریف شده و ...
شکل گربهست. گربهای که زبان سرش نمیشود. فارسی،آذری یا مازندرانی، توفیری نمیکند. یک گوشه قوز کرده دارد چرت میزند و در دوردست کسی برایش لالایی میخواند. آن هم به انگلیسی. با لهجهی امریکن اکسپرس.
ما به خیابانها میآییم و فریاد میزنیم. ما مشتهای خود را گره میکنیم و فریاد میزنیم. ما مردم شرافتمندی هستیم. ما به خیابانها میآییم بدون هیچ وعدهای. تا زمانی که ما زندهایم نخواهیم گذاشت دنیا به کام ظالمان بچرخد.
ما به خیابانها میآییم و فریاد میزنیم؛ نه برای گنجی، نه باطبی نه شکنجههای سحابی. ما به خیابانها میآییم و فریاد میزنیم نه برای آزادی، نه برای اعدامهای غیرقانونی، نه برای انتخابات مجعول، نه برای گرمای خفه کنندهی تابستان 67.
ما به خیابانها میآییم و فریاد میزنیم، نه برای فرار دگراندیشان، نه برای گرانی، نه برای رانتخواری، نه برای خفقان، نه برای آزادی مطبوعات، نه برای شکنجهی زندانیان، نه حتا برای یک اندیشمند غیرسیاسی به نام رامین جهانبگلو.
ما به خیابانها میآییم و فریاد میزنیم برای یک کارتون. حتا با اینکه آن کاریکاتوریست از ما معذرت خواسته است، ما نمیتوانیم چنین ظلمی را تحمل کنیم. ما بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم. مگر نمیدانید مهمترین موضوعی که ما را به خیابان میکشاند تنها کارتونهایی است که در هر نقطهای از دنیا کشیده میشود؟ ما این کارتونها را نمیتوانیم تحمل کنیم، چرا باور نمیکنید؟ مگر ما را نمیشناسید؟
هادی تونز: «مانا نيستانی بازداشت شد»
بيانيه کارکنان روزنامه ايران: «ما اهل ايرانيم، اهل"ايران"»
گزارش کامل داستان کاریکاتور مانا نیستانی
برای خواباندن تشنج در مناطق آذریزبان راه بهتری وجود ندارد؟
فقط شائبه اهانت...
بزرگمهر حسینپور:راستی شما خندهتان نمیگیرد؟
چه زود نه سال گذشت. از آن روزهایی که همهی آرزوهایمان در نام خاتمی خلاصه میشد. او آمده بود تا ما را نجات دهد. کلاس سوم دبیرستان بودم. همه کار میکردیم تا یک رای هم حتا هدر نشود. در مدرسه برایمان کلاسهای راهنمایی برای رای دادن میگذاشتند و تلویحن میگفتند که به ناطق رای دهید. ما سری تکان میدادیم و در دل بهشان میخندیدیم.
خاتمی قرار بود بیایید تا ما آزاد شویم. خاتمی قرار بود بگذارد آزادی در همین هوایی باشد که تنفس میکنیم. خاتمی میخندید و ما هورا میکشیدیم. چه روزهای پر تب و تابی بود. چقدر سیاستباز بودیم و چقدر سادهاندیش. دلمان میخواست شلوار جین بپوشیم. فکر میکردیم دیگر بسیجیها شبها ایست بازرسی نخواهند گذاشت. فکر میکردیم مرزها باز خواهد شد و ایران، ایران میشود.
او که آمد اول خندید. برایش کف زدیم در دانشگاه تهران. سال بعد قتلهای زنجیرهای و بعد کوی دانشگاه. او دیگر مثل روزهای اول فریاد نمیزد. او ساکت شد و فقط نگاه میکرد و ما بهت زده به اوین چشم دوختیم. اوین دوباره شلوغ شد.
هشت سال عمرمان اینگونه گذشت بی هیچ تغییری در حال ایران. حال پس از نه سال دوباره بیشتر و بیشتر به عقب برگشتهایم حتا عقب تر از خرداد 76. بیهوده انتظار اصلاح داشتیم از سیستمی که اصلاح ناپذیر بود. خاتمی این را میدانست ولی در رودربایسی رایهایش بی هیچ حرفی سالها را هدر داد و آرزوهای ما را بر باد.
امروز دیگر خبری از باطبی نیست و کسی حوصله ندارد حتا پیراهن خونین رفیقش را بالای دست بگیرد. دانشجویان آن سالهای دانشگاه تهران داغی بر دل دارند که شاید روزی بتوانند بازش گفت. امروز جوانان در دود شیشه و کریستال و حشیش با قیمتی کمتر از سیگار نعشهی دایمی سرنوشت خویشاند. عدهای تن خویش میفروشند تا بتوانند زنده بمانند و عدهای دیگر پشت در سفارتخانهها نشستهاند به انتظار مهری.
خاتمی با پشتوانهی 22 میلیون رای نتوانست اصلاح کند این ظاهر کژخوی مریض را. آینده این سرزمین نامشخص است اما تجربهی این نه سال به ما میگوید نباید به راحتی دل بر آبادانی و آزادی ایران ببندیم. آرزویی که پدرانمان را ناکام گذاشت و شاید نسل ما را نیز هم.
حنیف مزروعی: امروز دوم خرداد است
نیکان: اشتباه لذتبخش ۹ سال پیش
امید معماریان: تصویر مغشوش من از دوم خرداد
الپر: دوم خرداد بدون خاتمی
از طریق: بیبیسی فارسی
دختر کوچولوی اين جشن که اسمش فرشته بود امسال ده ساله شد دختری که از پنج سالگی در کنار درسش شروع به کار کرده... کار در خيابونهای مشهد... فروش خوراکی .. و الان هم دو سه سالی هست که يه ترازو داره و آدمها رو باهاش وزن می کنه... اون يه دختر زحمت کشه که به خاطر شرايط سخت زندگی اش مجبوره هر روز ساعتها کار کنه... فرشته در يک خانواده پر جميعت زندگی می کنه و يک پدر کاملا بيمار داره که دائم نياز به مراقبت داره و نمی تونه برای امرار معاش خانواده کار کنه...
به هر حال فرشته سالها در اجتماع کار کرده و در اين سالها در همين خيابونها دوستان خوب زيادی پيدا کرده که همه اونها تصميم گرفتن برای يکبار هم که شده برای فرشته جشن تولد بگيرن و اون رو شاد و خوشحال ببينن.
پسر و دخترهای جوونی که به اين جشن تولد اومدن از اونهايی بودن که وقتی برای خريد به خيابونهای لوکس بالای شهر رفتن تنها به فکر خودشون نبودن و نگاهی داشتن به اطرافشون و اونوقت بچه هايی مثل فرشته رو ديدن. هدی يکی از اونهاست. [ ادامه ]
از طریق: از پشت یک سوم
ميدونی، خوشحالم كه توی اين جامعهی كه پترسها دارند از سر و كولش بالا ميرند زن نيستم. بخاطر اينكه اگه پيش يكی نشستم و دو كلوم درددل كردم، يارو توی ذهنش سريع دنبال خونه خالی نميگرده. اگه يه موقع خر شدم و بخاطر مشكلی حس زنونگیم تحريك شد و دو قطره اشكی ريختم يارو نميگه اينها هم اشك تمساحه و طرف داره پا ميده. اگه يه موقع توی خيابون كه اصلاً جرأتش رو ندارم ولی توی محيط كار يه كمی با دوست و همكار، خودمونیتر شدم و يه كمی گفتم و خنديدم، همه پچپچ كنون نمگين، فلانی هم تَـهش باد ميده. اگه توی خيابون يه آدرسی پرسيدم طرف فكر نميكنه دارم بهش چراغ سبز نشون ميدم. هر چند به اين پترسها اگه بخندی ظاهراً همچين بدشون هم نمياد سوراخ ما رو هم پر كنند!
ميدونی، كاشكی يه پترسی پيدا ميشد كه يه كمی فهم و شعورش، ذهن و روانش، ديد و نگرشش ميتونست عميقتر باشه، ميتونست ريشهیتر ببينه، فقط به همين درزهای سطحی نگاه نكنه، ميتونست اونور سد رو هم ببينه. ماهیها رو. خزهها رو. جلبكها رو. آشغالها رو. اون لنگه كفش پاره پوره ول شده روی آب رو. حتی اون تك درختی كه تك و تنها، كيلومترها كيلومتر اونور سد دلش به همين آب آبی خوشه رو ببينه. ميدونی، كاشكی يه پترسی بود كه میتونست اون سوراخ سنبههای عميق روحی رو ببينه. ميتونست اونها رو بپوشونه!
این شبهای گرم بهاری که تو نیستی هر شب بیشتر بیدار میمانم و فکر میکنم. به تو که جایت در آغوشم خالی است و من رسواترین فکرهای خلوتم را بدون تو مکرر میکنم. حتا جام شراب برایت دلتنگ است. خودت خوب میدانی وقتی که نیستی چه اندازه خانه تنهاست. ثانیهها از زمان عقب میمانند.ساعت دیواری خمیازه میکشد و من هر روز صبح خواب میمانم. احساس میکنم زمان ایستاده است حتا شمعدانیها حوصلهی جوانه زدن ندارند.
آی آی آی . کاش بشود هر چه در دلت احساس میکنی بنویسی. اشکها را بنویسی، بغضها را. کاش میدانستی در نبود تو اینجا چه شکلی است. اگر میدانستی دیگر مرا گیج و سردرگم تنها نمیگذاشتی. آغوش من وقتی تو نیستی بیشتر تو را میخواهد. بیشتر نوازشات را و حس گنگ اثر دستات روی بدنم. همان احساسی که یکبار برایت گفتم دلم میخواهد هم جیغ بکشم و هم نکشم. از کدام قفس بی روزن برایت بگویم که پرندهی کوچک دلم بهانهی تو را نگیرد.
زمزمههای نامفهمومات هنوز درگوشم با صدای خستهات تکرار میشود. وقتی که میخواستم بخوابم یواش در گوشم میخواندی. حتا یادش برایم زیباست. بهترین کار شمردن ثانیههاست. دیشب حتا چند ثانیه را جا زدم تا تو زودتر برگردی. میدانم این روزها هرچقدر کشدار و احمقانه به نظر برسند بالاخره تمام میشوند، درست مثل روزهایی که تو در کنارم هستی و من از همان سلام اول در دلم هراس آخرین نگاهت را دارم. برایت بوسههایم را در صندوقچهی چوبی نگه داشتهام تا بیایی. اینبار اگر بیایی .... اینبار اگر بیایی ...
پ.ن. تقدیم به شیرین برای شبهای تنهاییاش
از طریق: آرشه
اتود شماره ی ۱۲ از مجموعه اتودهای اپوس ۱۰(اتود انقلابی)
پیانو: اسویاتسلاو ریختر
پ.ن. از دیشب تمرین روی والس شمارهی 16 شوپن را شروع کردم. بسیار زیباست. وقتی به خوبی از پساش برآمدم اجرایم را در سرزمین رویایی خواهم گذاشت تا گوش کنید.
نه ولیالله فیض نوری را میشناسم و نه دکتر جهانبگلو را. نه کتابی از جهانبگلو خواندهام و نه حتا مقالهای. اما هیچ کدام از اینها باعث نمیشود وقتی میتوانم با سادهترین روش برایشان قدمی بیارزش بردارم امتناع کنم. حتا زمانی که برای گنجی لوگو و نامه درست کرده بودیم شاید همهی ما میدانستیم که دستور آزادی او با نامههای مجازی و لوگوهای ما صادر نمیشود، اما به هر روی دلمان را خوش میکردیم و وجدان درد نداشتیم. گنجی هم شاید در متافیزیک انرژی مثبت این همه یاد نیکاش را در دنیای مجازی حس میکرد و بزرگوار بود که پس از آزادی از بلاگرها تشکر کرد.
اما عدهای خوب بلدند ساز مخالف بزنند. روی سخنم با آقای نقطه ته خط است. او به کسانی که این نامه را امضا کردند میگوید : این روشنگری نيست، فرصتطلبی و انفعال است. اما من در عجبم که کجای این کار فرصت طلبی است و انفعال؟ ساکت نشستن و با نگاه بی معنی دوستان را همراهی کردن انغعال است یا حداقل دوتا کلیک برای نشان دادن اینکه من هستم و من میفهمم چه میگذرد در این کشور؟
فکر نکنم امضا کردن نامهی مجازی و به قول ایشان 4 تا لینک انسان را چریک و مبارز کند. اتفاقن کسانی که چریک و مبارز هستند روشی دیگر دارند و راهی دیگر میروند. فریاد زدن هرچقدر کم صدا، هرچقدر از روی ترس و واهمه، هر چقدر گنگ و نامفهوم، هرچقدر آسان مثل 4 تا کلیک، هرچقدر با کلاس و رمانتیک از پشت مانیتور، بهتر است از سکوت کردن و دم فروبستن.
سولوژن: معترضهای محافظهکار
پارسانوشت: حاشيههاى موجسازى
گفت: تو مال من هستی.
گفتم: من مال خودم هستم و تو مال خودت.
گفت: نه! من متعلق به تو هستم.
گفتم: تو بانوی من! متعلق به خودت هستی نه کس دیگری.
گفت: مگر دلت نمیخواهد من مال تو باشم؟
گفتم: نه! دلم میخواهد آزاد باشی و رها.
گفت: و تو ؟
گفتم: من هم مرد خودم هستم، به کسی تعلق خاطر ندارم و خیلیها را دوست دارم.
گفت: عجیبه ! تا حالا این حرفها را از کسی نشنیدهام.
گفتم: اینطوری زندگی راحتتری دارم. آزادم و احساس میکنم انسانها را آنگونه دوست دارم که هستند نه به خاطر اینکه به من تعلق دارند.
گغت: تو آدم عجیب و غریبی هستی.
گفتم: فقط همین؟
گفت: یک پسری که نمیدونه دنبال چیه تو زندگی. برای اینکه به خودش خوش بگذرونه این حرفها رو میزنه. یک آدم گیج و مبهم.
گفتم: به نظرت احترام میگذارم.
از طریق: مریم گلی
آیت الله احمد جنتی خطيب جمعه تهران " ... اين نامه واقعا نامه عجيب و غريبی است . به نظر من بايد اين نامه را بچهها بخوانند, در مدارس و دانشگاهها خوانده شود, صدا و سيما مکرر بخواند و در آينده نيز در کتابهای درسی قرار داده شود. ... اين مرد آبروی مملکت و اسلام است .... اين نامه در دنيا جای خود را پيدا کرده و اگر آنها جواب دهند يا ندهند به ضررشان خواهد بود. اگر جواب بدهند چه چيزی مي خواهند بگويند و اگر جواب ندهند اين نشان دهنده ضعف و انفعال آنها خواهد بود ..."
حرف حساب جواب ندارد!
نامه که واقعا عجيب و غريب است. همه هم بايد بخوانند و عبرت بگيرند که اگر بخواهند مغزشان را آکبند نگه دارند سرنوشتشان می شود همين! که نامه پراکنی کنند. آبرو هم که نداريم. اگر هم يک روز داشتيم ديگر نداريم. شکر خدا همه جايمان را همه ديدهاند. اما در مورد اينکه جواب نامه را بدهند يا ندهند. به زبان ساده خودمان, وضعيتمان مثل همان رفيقمان است که اره در باسنش گير کرده بود. حالا ما که عادت داريم, سالهاست با همين اره در باسن !(مثل شمشير در سنگ!) زندگيمان را میکنيم, هر چند سال يکبار هم که تکانی به خودمان میدهيم دردی میپيچد و ول میکند . روی دندانه جديد جا خوش می کنيم. نگرانیام مال جامعه جهانی است که با اين وضعيت جديد چطور کنار میآيند. با اين دندانههای جلو و عقب !
از شما خواهش میکنم فقط برای مدت یک دقیقه وقت بگذارید و طوماری را که در مخالفت با اعدام ولیالله تهیه شده است را امضا کنید.
مهم نیست که جرم ولیالله چه هست؟ حداقل نشان دهید با مجازات اعدام مخالفید، حال اگر مخالفت با حکومتی دیکتاتور باشد چه بدتر. به راستی جان یک انسان ارزشاش بیشتر است یا خلیج فارس؟ من نمیدانم چه رازی است در این ماجرا که خیلی از بلاگرها این خبر را پوشش نمیدهند، شاید اهمیت زیادی برایشان ندارد. به هر حال طوری عمل کنید که گویی او یکی از آشنایان خود شماست. حداقل اینطوری کمتر وجدان درد میگیرید. من در شمارهی 269 امضا کردم.
پ.ن. اگر طومار برایتان فیلتر است نامتان را برایم ایمیل کنید تا از طرف شما امضا کنم.
چشم باز کنید
چشم باز کنید:
او همین جاست
او همه جاست
میآید ...
میرود ...
او کنار ما قدم میزند
او کنار ما لعنت میکند
و شلیک میکند
او کنار ما پرپر میبارد
او برای ما نگران میشود
او برای ما از سر کلاه میگیرد
او برای ما میستیزد
او کنار ما منتظرست
او میستیزد
او همین جاست
او همه جاست
خسرو گلسرخی
بلاگ حمایت از ولیالله فیض مهدوی
فراخوان سایت دیدگاه در حمایت از ولیالله را امضا کنید
صدای ولیالله را بشنوید
مطالب دوستان در حمایت از ولیالله:
نازخاتون / کولی شرقی / بادبان / سولوژن /
با کمک : سرزمین آفتاب
از طریق: نیک آهنگ کوثر
من نمیدانم اين جماعت سياسی ايران خيال کردهاند که دنيا در ولايت ری خلاصه شده؟ نامه احمدینژاد انگاری برای راهنمايی حکام يکی از ولايات اطراف بلاد خزر نگاشته شده بود ...
اتفاقا بحثهای شعاری باحالی بود که آقای بوش! اگر راست ميگی مسيحی هستي، چرا اينجوری می کنی؟ ياد جوک معروف نماز جمعه آيتالله مشکينی افتادم که میگفت الان به جای ترکي، فارسی ميگم که خانم تاچر و آقای گورباچف هم بفهمند.
اگر قرار است سياست خارجه ما بر اساس روشهايی که در دوران امروز بیحاصل است به جايی برسد، بايد يک جای کار که هيچ، همه جايش ايراد داشته باشد. مثلا آقايان توانستند گورباچف را مسلمان کنند يا به راه راست هدايت؟ همينکه گورباچف از ديدن جواد لاريجانی و بقيه خندهاش نگرفته جای شکرگزاری داشته است. لابد در تمام طول آن ديدار هم کسی پلک نزد.
وقتی رئيس جمهور يک کشور در سازمان ملل سخنانی میگويد که فقط به درد داخل کشور میخورد، میتوان از نامهنويسیاش هم همين انتظار را داشت. حالا لابد از فردا جشن نامهنگاری همراه با تمبر کيک زرد همراه با نوش جان کردن شيرينی گلمحمدی رواج میيابد. بابا مملکتی داريما!
از طریق: ملا حسنی در کانادا
حضور محترم برادر گرامی جناب آقای جرج بوش
با درود بیکران به روح پرفتوح بنیانگذار آمریکا حضرت ابراهام لینکلن و با سلام و احترام به روان پاک شهدای ویتنام و جنگ با سرختپوستان و همچنین کشته شدههای سونامی و دیگر سیلزدههای روستاهای امریکا اینجانب محمود احمدی نژاد فرزند احمد متولد ۱۳۴۸ شماره شناسنامه ۴۵۶ صادره از گرمسار وکالت بلا عزل از سوی مقام معظم رهبری حضرت آیت الله امام خامنهای (سه تا صلوات) دارم تا به شما نامه بنویسم و شما را از حمله به ایران و نابودی نظام مقدس جمهوری اسلامی منصرف کنم و شما را به صلح و صفا و دوستی و برابری و برادری و اینجور چیزای غربزدگی دعوت کنم
برادر جرج
بیایید با هم آشتی کنیم. قهر کار بچههاست. هرچه بوده تمام شد. ما یه خورده خامی کردیم و یه حرفایی زدیم شما بیخودی جدی گرفتید. بجان شما قضیه غنی سازی و کیک زرد همش خالیبندی بود. فکر میکردیم شما عقبنشینی میکنید. اصلا همه این سینی کیک زرد که خریدیم مال خودتون. ما نخواستیم. خوبه؟ راحت شدید؟
جرجی جان! نکند یه بار گول اون خانوم کاندولیزارایس را بخوری و دستور حمله به ما رو بدی. ما میتونیم با هم رفیق باشیم. ما میتونیم به شما در همه زمینهها کمک کنیم. مثلا میتونیم برادران بسیجیمون را بفرستیم آمریکا برایتان اورانیوم غنی کنند. ما میتوانیم دستاوردهای منحصر بفرد علمی خودمان را در زمینه کیک زرد و شله زرد را در اختیار دانشمندان شما قرار دهیم. اصلا میتوانیم برایتان ژاندارم خلیج فارس بشیم تا هرکس بدون مایو توی خلیج فارس شنا کرد دستگیرش کنیم و تحویل شما بدهیم.
آقا جرج! بجای این همه فحش و دعوا بیا دست خانم بچه ها را بگیر همین جمعه ناهار تشریف بیارید منزل ما. یه لقمه نون و پنیر با هم بخوریم و دور هم جمع باشیم. اگه دوست داشتی خانم بچهها را یه خورده زودتر بیار بزار منزل ما تا من و شما با هم بریم نماز جمعه. میریم اون صف اول میشینیم که تلویزیون ما را زیاد نشون بده. بعد میریم جلو لانه جاسوسی یه خورده شعار میدیم و برمیگردیم خونه. نهاری رو با هم میزنیم. بعد یه چرت بعد از غذا. بعدش هم فیلم سینمایی بعد از ظهر جمعه رو از صداو سیما نگاه میکنیم. عصر وقتی هوا خنک شد خواستید میتونید تشریف ببرید.
آقا جواد! (همان جرج سابق) خدای نکرده از دست من دلخور نباشی ها. من اگر گفتم اسرائیل باید حذف شود بجون بچه هات شوخی کردم. ماشالله خودت فهمیده هستی و سرت تو حساب و کتابه. میدونی که ما اگه این حرفا رو نزنیم چطوری مملکت رو اداره کنیم؟
ببین جرجی جان!اگر هم یه زمانی هوس کردی که به ما حمله کنی بالاغیرتن از قبل یه ندا به ما بده که زود دربریم و زیر دست و پا له نشیم. چاکرتیم به مولا.
جواد آقا! منتظرتم روز جمعه. یادت نره. با خانم بچه ها. تعارف نمیکنم. حتما تشریف بیارید. قدم تون رو چشم.
بچه که بودم، مهمانها وقتی میرفتند و من تنها بدون همبازیها به اتاقم برمیگشتم دلم میگرفت. یاد بازیها و شیطنتهایمان میافتادم. حالا هم که از سفر برگشتم، بدون دوستانم؛ دلم گرفته. بیشتر سعی میکنم حرفهایمان و کارهایمان و شاید صدای خندههایمان را به یاد بیاورم. خاطرههایی که برای همیشه در دلم خواهند ماند. شاید روزی کمرنگ شوند اما از بین نمیروند.
پ.ن. دلم برای سرزمین رویایی واقعن تنگ شده بود.
توی رودخونهها، سنگهای قیمتی و صدفها همیشه تهنشین میشن؛ تنها حبابها هستند که با ذوق بالای آب میان و بعد میترکند، درست مثل بعضی آدمها.
پ.ن. وقتی تنها با یه کولهپشتی به سفر میری هیجانش بیشتر میشه، مثل فیلمها. دارم میرم سفر.
آوازهخوان ترانههای دوستی
از پیچ کوچه که بگذری
پشت سرت اقاقی خواهم ریخت
به یاد روزهای آینه و شراب
اشکی نمانده برایت بریزم
آنچه که بر سینه میفشارم
خاطرهایست به سرخی شقایقها
وجامی تهی
بر بالای طاقچه
به یاد تو
صدای قدمهایت بر سنگفرش حیاط
میپیچد در گوشم هنوز
برایت قدحی بهارنارنج میگذارم کنج دلم
با نقش خندههایت دردالان خلوت نگاههایمان
برایم قدحی غربت نگه دار در دامنت
میآیم روزی
...
...
میآیم روزی و
بهارنارنجها را بر غربتات
میپاشم
پ.ن. تقدیم به نویسندهی افسانهی ما که امشب مهرآباد را به مقصد غربت ترک کرد.
خیلی دوست دارم خودم را جای دل پرستو بگذارم و بدانم لذت ورزشگاه رفتن و فریاد زدن چقدر است. میدانم کسانی که برای رفتن به ورزشگاه چند باری پشت در آزادی ایستادند و حق خود را خواستند حتمن الان خوشحالاند. اما نباید در کشوری که کمترین حقی را برای زنان به رسمیت نمیشناسد برای گرفتن حقوق پایمال شده اولویت بندی کنیم؟
آیا رفتن به ورزشگاه اینقدر مهم شده است؟ تمام آزادیهایمان در کف دست و این یکی مانده؟ دیه و قانون طلاق و قانون خندهدار حضانت، همه عادلانه شدهاند؟ فقط غصهی ورزشگاه رفتن و هورا کشیدن داریم؟ اینقدر کم و خاکستری شدهایم که با فرمان احمدینژاد شاد شویم؟ بخندیم و تبریک بگوییم؟
هنوز این روزها شاهد گشتهای بازرسی حجاب دختران و اندرزهای خندهدار و نگاههای خردکنندهی حکومتچیان هستیم. هنوز آزادی نوع پوشش نداریم. هنوز قانونهای مردسالارانهی زیادی داریم که باید برایش جنگید تا کمترین حقی را در آنها به سوی زنان بختبرگشته تغییر دهیم. هنوز این مجلس برای آنتنهای ماهواره 5 میلیون تومان جریمه تعیین میکند. هنوز در فکر بگیر و ببند هستند. خندهدار است اما واقعی. شادی رفتن به ورزشگاه با خانواده ( یعنی همراه مرد ) دیگر چیست؟
بیایید کمی تیزبین باشیم و این بازیهای مسخرهی اینان مارا گول نزند. نه این مردک و نه هیچ وزیری در دولتش دلش برای زنان این سرزمین نسوخته است؛ او گدایی محبت میکند نمی بینید؟ او گدایی توجه به حقوق شهروندی را میکند نمیبینید؟ دلم میسوزد وقتی میبینم زنان شهرستانهای دور برای حقوق اولیهی انسانی خود در راهروهای دادگاه فرسوده میشوند و عدهای در تهران برای سیاستهای یک بام و دو هوای این آقا و این حکومت هورا میکشند. دلم میسوزد. همین.
لیلی نیکونظر ـ چه آسون ميشه ما رو كشت
سحر طلوعی ـ دست گدايی آقای رييس جمهور