بچه که بودم، مهمانها وقتی میرفتند و من تنها بدون همبازیها به اتاقم برمیگشتم دلم میگرفت. یاد بازیها و شیطنتهایمان میافتادم. حالا هم که از سفر برگشتم، بدون دوستانم؛ دلم گرفته. بیشتر سعی میکنم حرفهایمان و کارهایمان و شاید صدای خندههایمان را به یاد بیاورم. خاطرههایی که برای همیشه در دلم خواهند ماند. شاید روزی کمرنگ شوند اما از بین نمیروند.
پ.ن. دلم برای سرزمین رویایی واقعن تنگ شده بود.