دیروز گویا کلی نوشته بودم، شاید انرژی هستهای و تونلهای زیرزمینی دلایل مستندی برای مهاجرت نباشند. امروز جزییتر مینویسم.
من بهترین پدر و مادر دنیا را دارم. خانوادهای تحصیلکرده با سطح رفاه بالا. دوستان و آشنایان خوب، دوستداشتنی، باشعور و فهمیده. خانهمان بالای شهر است. بزرگ و شیک. یک ماشین مدل روز دارم به لطف مهربانی پدرم. یک خط تلفن ثابت برای اتاقم و یک تلفن همراه. سه عدد کامپیوتر، یکی خانگی و دوتا لبتاپ. در بهترین رشتهی دنیا درس خواندهام. رشتهای که هرکجا باشم باید بهترین درآمد را داشته باشم. از 9 سالگی مشق پیانو کردهام با چند سال وقفه. همین پارسال هم دوباره یک پیانوی نو خریدم با پول خودم.
چیزی نیست که بخواهم و نداشته باشم. اینجا وضعمان خوب است، عالی نیست. ویلای شمال نداریم اما یک باغ بزرگ باصفا داریم در یک شهرستان دوستداشتنی. از مادیات هیچ وقت کم نداشتهام. تا خرخره در پول غرق نبودهام اما هر چه را که دیدهام و خواستهام به مرور زمان بدستش آوردهام که این را مدیون یک پدر و مادر خوب هستم.
اما یک چیز ندارم. همانی که باید برایش زندگی کنی. همانی که باید باشد تا شب و روزت معنا بگیرد. همانی که اگر نباشد احساس پوچی و بیهودگی میکنی. امید ندارم. اینجا امید به زندگی، به پیشرفت در حد صفر است. آن زندگی که میخواهی برای خودت بسازی و بیشتر مامان و باباهای ما سنگ بنایش را در زمان حکومت شاه با دلار هفت تومان گذاشتند، حالا غیر ممکن است. اینجا برای زندگی باید پول، پارتی و پررویی داشته باشی همانی که به ویتامین پ3 معروف است.
یادم نمیرود سینا مطلبی دو سال پیش که از ایران به تبعید ناخواسته تن داد، در اولین پستش در بلاگش نوشت: اینجا پول ندارم، کار ندارم، خانه ندارم، اما امید دارم. یادداشتهای اورا میتوانید اینروزها در بلاگ فارسی بیبیسی بخوانید.