بعضی وقتها خوب تکان میخوری. انگار جریان برق فشار قوی از قلبت میگذرد. بعضی چشمها، بعضی نگاهها آنچنان بر تارهای دلت زخمه میزنند که تا زمانی که میتوانی آن نگاه را تجسم کنی صدایش در گوشت میپیچد. بعضی نگاهها آنچنان در وجودت حل میشود، آنچنان با قلبت حرف میزند که تو احساس دلشوره میکنی. آنچنان دلت حس عجیبی دارد که باورت نمیشود همهاش از وجود او باشد. همان احساسی که وقتی از ترن هوایی پایین میآیی و دلت خالی میشود.
تو به چشمانش زل میزنی و او حواسش نیست. میترسی نگاهتان تلاقی کند. میترسی کس دیگری فریادهای نگاهت را بشنود و رسوای جمع شوی. میترسی محو نگاهش شوی و دیگران تو را مبهوت ببینند. اما کاش میشد... کاش میشد کسی این اطراف نبود و تو تنها بودی، نزدیکش میشدی و آنقدر زل میزدی تا دوباره به سوی تو بچرخد و نگاهت را ببیند. آنوقت شاید میشد بفهمد و بخواند چیزی را در چشمانت، همانی که جگرت را میسوزاند و نمیتوانی نهانش کنی.
دوست داری نرود. همانجا که تو هستی باشد. فقط باشد. همین بودنش امنیت خاطر است. همین بودن خوب است. و تو لذت میبری از بودن در کنار انسانی که خبر ندارد در دل تو چه میگذرد. او حتا خودش نمیداند نگاهش آنقدر برای تو ارزشمند است. او نمیداند چشمانش نفس است. نفسی که فرویش دهی و برنیاری تا پر شوی از وجود او. اما کاش میشد بفهمد، حتا اگر او هم همین احساس را به دیگری دارد کاش بداند. کاش بداند در دلم چه میگذرد. حسرت میخورم. حسودی میکنم به کسی که این نگاهها عاشقانه نگاهش میکند و او باید خیلی سنگدل باشد که از برق این چشمان خمار و ساکت آتش نگیرد.
پ.ن. به مناسبت نگاهی که امروز وجود مرا لرزاند.
پ.ن.ن. به یاد رمان چشمهایش؛ بزرگ علوی.