آخه وقتی باید بری دیگه بهتره دلتنگی نکنی. هرچی باشه زندگی توی اون شهر غریب و مدرن بهتره. اینجا هم خبری نیست. تهران یا تورنتو، ایران یا غربت، چه فرق داره؟ برو جایی که دلت آرام میگیره. توی فرودگاه هم که در آغوشت گرفتم داشتم فکر می کردم تو چندمین رفیق من هستی که به بدرقهات اومدم؟ باور کن دیگه وطن، وطن کردن راه چاره نیست، حداقل تو برو، برو و زندگیات رو بکن به من چکار داری؟ چرا برای من نگرانی؟ من هم هستم همین جا. توی همین کویر زندگی. من یا همهی این جوونهای بختبرگشته. یهجوری میگذرونیم دیگه. برو.... سفرت خوش.
یادته دلت برای دوستای تورنتوییات تنگ شده بود؟ اینجا به زمین و زمان فحش میدادی؟ دلت عصرها میگرفت؟ میگفتی که یه بغضی توی این شهر وجود داره که نمیترکه؟ بگذار تا ما باشیم همینجا، شاید یه روزی اون بغضه رو ترکوندیم. اونقدری جوون ناکام داره این شهر، که اگه برای برای هر کدومشون نگران باشی که نمیتونی زندگی کنی. این شانس تو بوده تا از این زندان نامرئی رها بشی. برو و به پشت سرت هم نگاه نکن. آخرین باری که تو فرودگاه در آغوش هم بودیم رو و لرزش صداتو کنار گوشم، هیچ وقت فراموش نمیکنم. برو رفیق.... سفرت خوش.