در واقع مامان یادم آورد و گفت امروز که روز عیده، زنگ بزن به مامان بزرگ که ما بهش میگیم مامانی. منم کد یک شهرستان دور و باصفا رو گرفتم و وقتی داشتم شمارهی خونشونو میگرفتم تازه یادم اومد که چقدر این اعداد رو وقتی بچه بودیم پشت سرهم گرفته بودیم. فقط چند تا عدد مزاحم اضافه شده بود اولش.
گوشی رو که برداشت منو نشناخت. یکی یکی داشت اسم نوههاشو میگفت. منم میخندیدم و میگفتم حدس بزنید. تا از آخر راهنماییش کردم و گفتم من اون بزرگهام. اونقدر صداش برق زد و خوشحال بود که کاملن میشد حس کرد. با هم حرف زدیم مثل دو تا دوست. وقتی گوشی رو گذاشتم احساس خوبی داشتم. اینکه یک تلفن ساده و یک احوالپرسی کوتاه چقدر میتونه یک نفر رو از تنهایی در بیاره. فقط خواستم این حس خوب رو اینجا بنویسم.