در حالیکه داشت به ماشینهای خیابان نگاه میکرد، چهرهاش را درهم فرو برد و گفت:
سال 61 تو عملیات .... شیمیایی شدم. با گاز خردل. گاهی وقتا تنم میریزه بیرون. مثل اینکه آب جوش ریخته باشن روش. میسوزه . هر چند وقت یکبار اینطوری میشم.
سرم را بردم طرف صورتش که ریش جوگندمی داشت و به چشماش خیره شدم و با لحن حق به جانبی گفتم:
مگه شما رو حمایت نمیکنن؟ بنیاد جانبازان پس چیکار میکنه؟
نیشخند تلخی زد و چهرهاش نشان میداد به موضوع ناراحت کنندهای اشاره کردم، گفت:
نه، پارسال همهی ما شیمیاییها رو جمع کردن تا یکی از شیخها بیاد همهی ما رو ببینه تا برای اعزاممون به خارج تصمیم بگیرن. از من پرسید: چند سال جبهه بودی؟ گفتم: 7 سال. بعد اونم جواب داد: پس چرا شهید نشدی؟
از کنارش بلند شدم و باهش دست دادم. گفتم: امیدوارم خوب بشی. کار دیگری از دستم برنمیآمد. خوشحال بودم که پای صحبت و درددلهایش نشستم. به گمانم او یکی از بازندگان حقیقی ربع قرن اخیر بود.