میگفت: بعد از یکسالی که از شوهرم جدا شدم و جدا زندگی میکنم اولین باره کلی زنگ میزنه و اظهار پشیمونی میکنه. میگفت: توی راهروهای دادگاه فرسوده شدم توی این یکسال و به هیچ جا هم نرسیدم. دو دل شدم و نمیدونم چه تصمیمی بگیرم. هر کار کنم فقط به خاطر پسرمه. اون خیلی دوست داره ما دوباره توی یک خونه زندگی کنیم و دوباره بخندیم. اما تحمل اون مرد غیر ممکنه. همین امشب که زنگ زده بود معذرتخواهی و منتکشی باز میگفت باید تو مهمونیها لباس پوشیده و گشاد بپوشی. مانتو کوتاه نپوشی. و هزار تا دستور دیگه.
گریه میکرد و میگفت: نمیدونم به خاطر پسرم برگردم و اونو تحمل کنم؟ بسوزم و بسازم؟ یا همینطور تنها زندگی کنم و خانوم خودم باشم؟
اولین بار بود هیچ مشورتی نمیتونستم بدم. به هیچ صورتی نمیتونستم خودمو جای اون بگذارم و تصمیم بگیرم. ترجیح یک احساس مادرانه یا زندگی راحت و بدون استرس حرفهای نیشدار یک شریک زندگی؟ به چراغ قرمز چشمکزن خیابان نگاه میکردم و زیر لب تکرار میکردم: سوختن و ساختن سوختن و ساختن ...
پ.ن. یاد نوشی افتادم و جوجه موجههاش. دلم براش تنگ شده. خیلی خیلی.