October 05, 2006
داستان مور‌چه‌های خوشبخت

چند روز قبل از دستم چند تکه خرده نان ریخته بود کف اتاقم. امروز که رد می‌شدم از کنارش دیدم صف سیاه و منظم مورچه‌ها را که تا تکه نان مرتب و با قاعده رژه می‌رفتند. نشستم و نگاهشان کردم، چقدر عادی اما غریب‌اند برای ما. فکر می‌کنیم که خوب می‌شناسیم‌شان اما هیچ وقت بهشان دقت نمی‌کنیم.

دو تا صف نزدیک به هم داشتند برای مسیر رفت و برگشت. پشت سر هم راه می‌رفتند و حرکاتشان کمی تندتر از عادی بود. مثل فیلمی که کمی تندش کرده باشی. شاخک‌هایشان را تکان می‌دادند دائمن و تا به هم می‌رسیدند مقابل هم می‌رفتند و شاخک‌هایشان را به هم می‌زدند و چیزی لابد می‌گفتند. همینطور که بهشان نگاه می‌کردم با خودم می‌گفتم که چقدر خوشبختند. مورچه‌ها همیشه کار می‌کنند و هیچ‌وقت خسته نمی‌شوند. همه با هم دوست هستند و در بینشان غریبه‌ای وجود ندارد. همه انگار هم را می‌شناسند و برای رسیدن به هدفشان به هم کمک می‌کنند. استرسی در طول راه نداشتند و هیچ وقت دیرشان نمی‌شد. معلوم بود که همدیگر را دوست دارند و هیچ‌کدام قصد رقابت با دیگری را ندارد. راستی چقدر مورچه‌ها خوشبختند. حداقل خوشبخت‌تر از ما انسان‌ها.


http://www.dreamlandblog.com/2006/10/05/p/01,15,53/