وقتی دلمان میگیرد باید چکار کنیم؟ بیکار مینشینم به فرداها فکر میکنم. به اینکه پنج سال دیگر چه شکلیام و زندگیام چه شکلی است. پراست یا خالی؟ فکر میکنم آخرش چطور است. این بعدازظهرها چقدر دلگیرند. کاش هیچ وقت عصر نمیشد. هیچ وقت دلمان نمیگرفت. وقتی دلمان تنگ میشود آخر چه میخواهد؟ بعضی وقتا دلم میخواهد چشمانم را ببندم و آنطور که دلم میخواهد زندگی کنم، نه آنطور که این چرخ گردون میخواد.
کاش بخوابیم و آخرش بلند بشیم. اینطور راحتتره. وسطهاش هم دلمان هی نمیگیرد. هر چه میکشیم از این دل است آخر. خیلی جالب خواهد شد آخرش که زندگیمان نفسهای آخرش را میکشد بفهمیم همهی اینها یک خواب بوده، شاید وقتی مردیم بیدار بشیم. اینطوری خیلی هیجانانگیزتر است.
پ.ن. مامانبزرگ مهربان نازلی دیگر درد نمیکشد. او حالا روی ابرها نشسته. همیشه مامانبزرگها را بینهایت دوست داشتهام.