October 23, 2006
خیر نبینی روزگار

عصر که شد انارهایت را از زیر درخت گوشه‌ی حیاط جمع کردم گذاشتم داخل کارتن. گوشه کنار حیاط را آب‌ پاشیدم و برگ‌های زرد روی آب حوض را برداشتم. آفتاب هنوز از گوشه‌ی بام نرفته بود که دلم یاد تو را کرد. آنفدر دیر آمدی که انار‌ها از غم دوریت زمین می‌افتند. فرش آقا‌جون را انداختم گوشه‌ی حیاط و قلیان را چاق کردم نشستم رو به درخت انار. با هر پکی که می‌زدم به آن قلیان شاه‌نشان یاد صدای تو در گوشم می‌پیچید.

از آبی که در حیاط پاشیده بودم بوی خاک بلند شده بود. یاد تو افتادم که می‌گفتی حاضرم نیستم هزار تا غربت را با بوی عصر‌های خونه‌ی مادرجون عوض کنم. همانطور که به متکای قدیمی با رودوزی‌های مادرجون تکیه داده بودم فکر می‌کردم ناکردار این زندگی عجب می‌گذرد. پنداری دیروز بود که با هم تو همین حوض وسط چله‌ی تابستان آب‌تنی می‌کردیم. انگاری همین دیروز بود که صدای آقاجون که عصر‌ها توی دیوار‌های این خونه می‌پیچید یا کریم‌ها هول می‌کردند و از روی ایوان تا روی درخت اناری که الان روبه‌روی منه یکسره بال می‌زدند.

خیر نبینی روزگار، خیر نبینی که اینطور دل‌هامان را هرجایی کردی. خیر نبینی روزگار که چشمانم به راه ماند و خنده‌های تو را در ایوان تاریک خانه ندیدم. انار‌هایت را دادم به همان آقا رحمان که از همان قدیم‌ها دوستش داشتی، همان که یک‌روز مچ ما را در دالان خانه‌شان گرفت وقتی داشتیم راه‌رفتن سولماز دخترش را دید می‌زدیم. هنوز همانطور شوخ و دل‌زنده است. گذاشتم ترک دوچرخه‌اش ببرد خانه‌شان. آخر خیلی وقت است خانه‌ی کناری را فروختند و در آلونکی چند کوچه بالاتر زندگی‌ می‌کنند. از وقتی دخترش سولماز را در تصادف از دست داد زنش صدیقه‌خانم دیگر حرف نمی‌زند.

آمدم خانه‌ی مادر‌جون را آب و جارو کنم دلم به هزار جا پرکشید. راست گفتی که اینجا بوی خاطره‌های کهنه‌ی ما را می‌دهد. چه خوب شد که به حرفت گوش دادم و نفروختیم‌اش. قالیچه را جمع کردم و قلیان را گذاشتم روی رف. کمی به درخت انار تو نگاه کردم و راه افتادم در دالانی که دیوار‌هایش طبله کرده بود و گچ‌هایش ریخته بود روی زمین. در را باز کردم کلون‌اش روی دلم صدا داد. جعبه‌ی انار‌ها را گذاشتم ترک دوچرخه‌ی آقارحمان و راهی شدم. آقا رحمان خیلی سلام رساند. گفت می‌ترسد عمرش قد ندهد و دیگر تو را نبیند. در دلم می‌گفتم خیر نبینی روزگار که دیدم یاکریم‌ها از بالای دیوار هنوز مرا نگاه می‌کنند. شاید آنها هم دلشان برای تو تنگ شده باشد.

پ.ن. عکس: من ایران را دوست دارم


http://www.dreamlandblog.com/2006/10/23/p/08,52,56/