November 08, 2006
ستاره‌های آسمون ما

بابا پاهاش درد می‌کرد رفت دکتر. براش ژل داده گفته بماله به زانوش تا خوب بشه. یه چیزی که همیشه ذهن منو مشغول می‌کنه مامان و باباها هستن و سلامتشون. قبلن هم نوشتم برای این موضوع. راستش اصلن دلم نمی‌خواد که حالا که داریم بزرگنر می‌شیم و سرمون با آرزوها و هدف‌های دور و دراز خودمون گرمه اونا مریض باشن یا احتمالن به نگهداری ما محتاج و یا در گذر این روز‌های شلوغ فراموش بشن.

بعد از اینکه بابا ژل‌هاشو مالید به زانوش، مامانم گفت به من که، بیا یه کم هم به شونه‌ی من بزن خیلی درد می‌کنه در اثر آرتروز گردن. رفتم پشتش و اون همینطور که داشت مثنوی می‌خوند و فکر می‌کرد منم ژل‌ها رو به شونه‌اش می‌مالیدم و فکر می‌کردم. با هر ماساژی بیشتر دلم آشوب‌زده می‌شد. این حالت رو اصلن دوست نداشتم. هنوز دلم می‌خواد همون‌طوری که مامان قبلنا توی حیاط دور باغچه دنبالم می‌کرد بتونه بدوه و سالم و شاداب باشه. اون روزا بزرگترین آروزی من این بود که تندتر بدوم تا اون به من نرسه غافل از اینکه مامان خودش به عمد یواش می‌دوید.

خواستم یک یادآوری برای هممون بکنم که قدر مامان و باباها رو بیشتر بدونیم. باهاشون بیشتر صحبت کنیم. بیشتر شوخی کنیم و بخندونیمشون. مواظب سلامتشون باشیم. نگذاریم این روزای خوب مثل باد از کنارمون رد بشن و بعدن چند سال دیگه یه گوشه بشینیم و آرزوی همین ایام رو بکنیم. این رو فقط محض یادآوری نوشتم برای خودم و شما. همین.

برای مامان‌ها و باباها


http://www.dreamlandblog.com/2006/11/08/p/02,39,25/