یکی از دوستام ایمیل زده و توش نوشته که کریسمس دیگه ایران نمییاد. نوشته 4 روز میره لاس و گاس و 5 روز هم لسآنجلس با دوست دخترش. اول که خوندم خوشحال شدم. بعد حسودیام کرد. بعد حسرت زندگیشو خوردم. اینکه تا چهار سال قبل تو ایران با هم بودیم صبح تا شب و اون بعد از اینکه از ایران رفت صد برابر من پیشرفت کرد.
داشم فکر میکردم حالا من اینجا نشستم چکار میکنم؟ به فکر اینم که درسم که تموم بشه تازه بیکار میشم. فکر میکردم چندین ماهه دنبال کارم اما پیدا نمیکنم. فکر میکردم همهی آرزومون رد شدن از فیلترینگه. همیشه باید ترس اینو داشته باشی یه وقت تو خیابون مامورا بهت گیری ندن. باید برای گیر آوردن یک بطری ودکا به هزار جای نامطمئن زنگ بزنی و هزار تا آدم خطرناک رو ببینی و تازه نفهمی چیزی که بهت فروختن تو تهرون خودمون پرشده. هنوز تفریح جوونهای ایران بیرون رفتن برای شام خوردنه. شاید همینکه برن توی کافیشاپی دو ساعت بشینن احساس میکنن خیلی بهشون خوش گذشته. دلم برای خودم سوخت. برای همهی خودمون. برای همهی جوونهایی که اینطرف دنیا تو تبعید داریم با دهان آب افتاده میبیینم شرایط یک زندگی ایدهآل رو و بهش نمیرسیم. دلم برای مامان و باباهایی سوخت که دارن بچههای خرس گندهی 30 سالشونو هنوز ساپرت میکنن. دلم برای همهی این بعدازظهرهای جوونیمون سوخت که اینطور بیمصرف شب میشن. دلم برای آرزوهای کوچک خودمون سوخت.
مرتبط: خانه دیگر خانه نیست