Send   Print

دیگر صدایی از پنج خط حامل بلند نمی‌شد. آسمان تار بود و کبود. باد سرد اوایل آذر همه‌ی نت‌ها را مجبور کرده بود تا لباس‌های گرم بپوشند، اما هیچ کدام از آنها حواسشان به سرمای هوا نبود. دو، غمگین‌تر از همیشه نشسته بود زیر خط حامل به آسمان نگاه می‌کرد. خبری از ر نبود. از روز یکشنبه کسی دیگه او را ندیده بود. شاید باز مثل همان روز‌هایی که دلش می‌گرفت رفته باشد به پای بلندترین سرو و نشسته باشد آرام و بی‌صدا با بغضی در گلو. می، روی خط اول مدام راه می‌رفت و می‌گفت اگر اینجا ایران نبود شاید می‌شد بابک بیات نجات پیدا کند. دستش را به کمرش زده بود و زیر لب غر می‌زد و گاهی آهی از ته دل می‌کشید.

فا، همانطور که اشک‌هایش می‌ریخت خاطراتش را در آن شب‌های زمستانی سال 62 به یاد می‌آورد که بابک بیات و شاملو خروس زری پیرهن پری را با هم تمرین می‌کردند. چقدر زود گذشت. هنوز صدای خنده‌های بیات و شاملو در آن شب برفی نیمه‌های بهمن در سرش می‌پیچید. سل، دیگر چیزی برای گفتن نداشت. گوشه‌ای روی خط دوم کز کرده و زانو‌هایش را بغل کرده بود و به پاهایش خیره شده بود. او داشت در دلش صدای نی موسیقی سلطان و شبان را می‌شنید. هیچ وقت از صدای خودش به آن اندازه لذت نبرده بود.هیچ وقت.

لا، پشت پنجره خیره شده بود به حیاط. او می‌دانست بابک بیات دیگر درد نمی‌کشد اما آخر دلش از این می‌گرفت که دیگر او را نمی‌بیند. با اینکه همه‌ی نت‌ها او را دست می‌انداختند که خیلی احساساتی است، اما هیچ وقت این اندازه پرده‌ی شور اشک منظره‌ی روبه‌رو را برایش تار نکرده بود. سی، دلش راضی نشده بود که بنشیند و آخرین بار او را نبیند. از صبح رفته بود روبه‌روی تالار وحدت. همه‌ی دوستان و دشمنان بیات آنجا بودند. حالا دیگر همه‌ اشک می‌ریختند. چه آنها که برای سلامتی او به هر دری زدند و چه آنها که به روی خودشان نیاوردند و امروز فهمیدند دیگر کسی نیست بر مرگ یزدگرد و پرده‌ی آخر نتی اضافه کند. او خود نتی شده بود بر پرده‌ی آخر سمفونی بی‌انتهای چرخ گردون. آسمان هنوز تار و ابری بود. اما نمی‌بارید. شاید بغض‌‌اش را فرو می‌خورد. شاید قطره‌های باران سرگردان بودند، چراکه دیگر کسی نبود از صدای افتادن آنها روی بام عاشقانه‌ای بر دفتر نت‌اش بنویسد.