هزارتوی نوستالژی دیروز روی دکهی بلاگستان رفت. در این شماره از من مطلبی هست با عنوان نامه. توصیه میکنم تمامی مقالهها را بخوانید که به گمانم بسیار زیبا هستند.
خیلی وقت است که دلم هوای ایران را کرده. حال ما اینجا خوب است اما خودت میدانی که چه میگویم. سر و پا اگر زرد و پژمردهایم / ولی دل به پاییز نسپردهایم / چو گلدان خالی لب پنجره / پر از خاطرات ترک خوردهایم /. چشمانمان را میبندیم تا گردش روزها را نبینیم. مثل باد گذشت این 28 سال. گاهی به تو حسودی میکنم که هوای پردود شهری را به ریه میبری که در هر نفساش خاطرهای داری. ما اما اینجا زندانی شهر بیخاطرهایم. دیوارها و کوچههای تنگ برایمان یادی را زنده نمیکند. جای دستان کودکیمان روی هیچ دیوار ترک خوردهای نیست. هوا که تاریک میشود عصرها صدای بچهها را که میشنوم با زبانی دیگر شادی میکنند هم دلمان نمیگیرد، چند وقتی است دلم نمیخواهد جز به فارسی با کسی صحبت کنم. دلم برای همان جفتک چارکشهای خودمان تنگ است که هر روز عصر صدایمان حیاط خانه را پر میکرد. راستی از خانهی قدیمیمان چه خبر؟ هنوز دیوارهای کاگلیاش سرپا هستند. نکند بفروشیداش و جایش این برجهای بیاحساس را علم کنید. برجهای که انسان را زندانی میکند و روحت را حبس. هنوز آفتاب که غروب میکند دیوار روبهروی بهار خواب، زرد و قرمز میشود؟ هنوز یاکریمها آن بالا کودکی ما را میپایند؟
ادامه ...