قرار بود برای گذراندن دورهای در این ادارهی محترم استخدام شوم. در راهپلهها کارکنان را میبینم با دمپایی لخلخ کنان میگذرند. بعضیها آستینها را بالا دادهاند و دستانشان تا آرنج خیس است و جورابهایشان هم از داخل جبیشان زده بیرون. متوجه میشوم وقت نماز است.
فرم استخدام را میگیرم. شرایط را میخوانم. برای استخدام در این اداره افراد زیر دارای اولویت هستند: خانوادهی شهدا، جانبازان، ایثارگران، اعضای بسیج، بستگان نزدیک شهید یا جانباز یا ایثارگر و افراد متاهل. شرایط را که خواندم سرم را بالا گرفتم و لبخندی زدم به آقای پشت میز با تهریش خط گرفتهاش. حرفی نداشتم برایش بگویم. میدانستم حرف هم را نمیفهمیم. او هم ایرانی بود و من هم. همشهری هم. زیر یک آسمان. اما دنیاهایمان با هم فرق داشت. برای او زندگی شرط داشت و برای من زندگی دستانی بود که میشد در دست گرفتنش و فشرد.
راهپلهها را پایین آمدم. دیگر میدانستم استخدام در چنین ادارههایی برای من محال است. میدانم آنهایی هم که برای این کشور شهید شدند راضی نیستند اینطور یادشان را این انسانهای کوتوله به سخره بگیرند.