Send   Print


برف نو، برف نو، سلام، سلام !
بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام.

پاکی آوردی ـ ای امید سپید ! ـ
همه آلودگی‌ست این ایام.

راه شومی‌ست می‌زند مطرب
تلخ‌واری‌ست می‌چکد در جام
اشک‌واری‌ست می‌کشد لبخند
ننگ‌واری‌ست می‌تراشد نام

شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقش هم‌رنگ می‌زند رسام.

مرغ شادی به دام‌گاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام !
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام !

تشنه آن‌جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می‌کند پیغام !
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته‌ایم از کام

خام‌سوزیم، الغرض، بدرود !
تو فرود آی، برف تازه، سلام !

احمد شاملو. 1338

Send   Print

برف می‌بارد. دانه‌های برف مثل فکر‌های من انگاری با چتری پایین می‌آیند و می‌نشینند روی سر و صورت آدم بزرگ‌هایی که دایم در حال فرارند. فرار از برف و فرار از سبکی.

از پنجره که نگاه کنی کسی در خیابان راه نمی‌رود. همه می‌خزند کنج خانه‌هایشان. برف که سفید است و پاک، آدم بزرگ‌ها را فراری می‌دهد. من اما، دلم برای قدم زدن تنگ شده است. کاش آنها می‌دانستند که وقتی دانه‌های برف روی صورتت می‌نشیند چه لذتی دارد. شهر سیاه من، زیر برف سفیدتر می‌زند.