برف میبارد. دانههای برف مثل فکرهای من انگاری با چتری پایین میآیند و مینشینند روی سر و صورت آدم بزرگهایی که دایم در حال فرارند. فرار از برف و فرار از سبکی.
از پنجره که نگاه کنی کسی در خیابان راه نمیرود. همه میخزند کنج خانههایشان. برف که سفید است و پاک، آدم بزرگها را فراری میدهد. من اما، دلم برای قدم زدن تنگ شده است. کاش آنها میدانستند که وقتی دانههای برف روی صورتت مینشیند چه لذتی دارد. شهر سیاه من، زیر برف سفیدتر میزند.