کار میکنم. چند روزی است. شب که به خانه میرسم ساعت حدود ده است. کارم را دوست دارم. آدمهای مختلفی را میبینم. صحبت میکنم و دوستان جدیدی پیدا میکنم. اما خیلی خسته کننده است برایم. شاید هنوز عادت نکردم. وقت نمیکنم زیاد آنلاین باشم. یعنی جانش را ندارم. بیهوش میشوم. چراغ سرزمین رویایی را اما سعی میکنم روشن نگه دارم. در ضمن کار هم با خودم فکر میکنم. مطلب مینویسم. بعضیهایشان باز یادم میرود وقتی میرسم خانه. بعضیها را به خاطر میسپرم.
در مورد عکس پست قبل باید اضافه کنم که این همان خانهی مادربزرگ است که در هزارتوی نوستالژی از آن نوشتم. این عکس متعلق به دالان کنار خانه است. در سمت چپ یکی از دو در بزرگ خانه است. از درخت انارش، اتاقهایش هم عکس گرفتم. هفتهی پیش. دارد خراب میشود. بعضی وقتها میترسیدم سقف روی سرم بریزد یا زیر پایم خالی شود. اما میدانستم این آخرین باری است که میبینماش. از هر گوشهاش عکس گرفتم. تا خاطرهای را در دلهایمان زنده کند. خانهی مادربزرگ صندوقچهی خاطرات جمعی همهی ماست. همهی ما میشناسیماش.