وارد رستوران که شدم دیدمش. همانجای همیشگی خودمان نشسته بود. اما اینبار با پسری دیگر. جا نبود مجبور شدم میز کنارشان بنشینم. شش ماه شده بود که دیگر دوست نبودیم. پسر را برانداز کردم. خوب نبود. حیف. لجم گرفته بود. خودش را همیشه دست کم میگرفت. صدای خندهاش را چند بار شنیدم. حرفها را متوجه نمیشدم. حالم خوب نبود. احساس عجیبی داشتم. او هم مرا دیده بود. رژگونهاش را از کیفش درآورد و آرایشش را مرتب کرد. رژگونهاش را میشناختم. حالتهایش و خندههایش را از بر بودم. مانتواش و کیفش را هم. بدتر از همه تنش را. هنوز بالابلند بود و زیبا. خودم را لعنت کردم. وجود پسر را که حس میکردم از دست خودم لجم میگرفت که خیلی سادهانگارانه دوستیمان را تمام کردیم.
غذایش را نصفه گذاشت و بلند شد. مرا میپایید. سنگینی نگاهش را حس کردم. به روی خودم نیاوردم. حرفی نبود آخر. لحظههای سختی بود. ثانیهها منگ بودند و آب دهانم خشک شده بود. با پسرک از پشت سرم گذشتند و رفتند. دلم شور میزد. یعنی این پسر باهش چکار داشت؟ به هر حال من که دیگر دوستش نبودم. از آن به بعد نتوانستم با دختر دیگری دوست شوم، شاید چون دختری زیباتر از او ندیده بودم. به پسرک حسودیم شد. خواستم حرفهایم را پس بگیرم. فکر میکردم زندگی چه پست و چه بلند است. همهی حرفها، همهی خندهها، همهی دو سال در گوشم آواز میخواندند. آغوشش و تناش که مثل مروارید بود برایم. دستانم که آزاد بودند و رها. همهی لذت بیهمتای آن ظهرهای داع تابستانی زیر لبم آمد. چیزی سفارش ندادم. بلند شدم آمدم بیرون.
پ.ن. مطلب خودم که پرید هیچ، کامنتها هم نیست شدند. این بازی جدید است انگاری !