انارها روی زمین منتظر بودند. خیلی وقت است دستی آنها را نچیده. من را که دیدند برقی در چشمانشان درخشید. من هم خندیدم. اول ازشان عکس گرفتم. بعد گذاشتمشان در جیبم. روی میز کارم بهترین جا برایشان بود. امروز با هم کلی حرف زدیم. از خاطرات سالهایی که بر شاخه، در آرزوی دستی ماندند و سرانجام مغرور به زمین افتادند.