اگر همهی کارها قرار بود بر مدار عقل بچرخد، آدم هیچگاه عاشق نمیشد. و به همین دلیل هم مثل من احساس نمیکرد عاشق یک بانوی متاهل است. مدت زیادی است با هم همکاریم و چند روزی است که این حس متقابل در هر دوی ما جرقه زده است. یاد فیلم unfaithful که میافتم بر خودم میلرزم. اما کاش دل ما حرف حساب سرش میشد و حرفهای عقل لعنتی را گوش میداد. او که به گفتهی خیلی شباهت زیادی به جوانیهای گوگوش دارد همان بانوی زیبایی است که همیشه در رویاها تجسم میکردم و حالا اینگونه اتفاق افتاد که خواندی. صدای جادوییاش وقتی برایت سیمین غانم میخواند مو بر تنت سیخ میکند. و من فقط نگاهش میکنم. هر چند، چند روزی است نگاههایمان برای هم معنای دیگری دارد.
کاش این ماجراهای واقعی زندگی در سینمای ایران تابو نبود. که آن وقت برای کارگردانش حرفهای زیادی داشتم. ماجراجوییهای زندگی را دوست دارم اما به اخلاق پایبندم و قصد ندارم این حس زیبایم را خراب کنم. این عشق ساده این بار برایم طعم دوست داشتن و نرسیدن دارد که به قول خودش وقتی عاشقی به عشقش میرسد دیگر نمیتواند عاشق باشد. اینبار خوب میدانیم به هم نخواهیم رسید و همین نرسیدن، ما را بر لب دریا تشنه نگاه میدارد که میدانیم عشق یعنی، بر دریا تشنه ماندن.
پ.ن. کامنتها را میبندم تا نصیحتهای کلیشهای نشنوم. حرفهایتان را میدانم آخر. به جای کامنت این قطعه را از محسن نامجو گوش کنید که دو روزی است چند صد باری با صدای زیاد گوشش دادهام.