Send   Print

از طریق: افسانه‌ی ما

من که از اولش هم زبانم بند آمده بود. نه دعوت به یلدا بازی دوستان پر از مهرم و نه داستان احمقانه‌ی چت مخلوق و خلبان کور که در وبلاگ امید منتشر شد و میل وافر مردهای عزیز را به (به قول گلناز) عمو مردک بازی یا خاله زنک بازی و شکستن حریم دیگران (البته برای فلسفه خوانده های عزیز همه چیز مجاز است) یا هزار و یک داستان دیگه دستم رو روی کیبرد نمی‌لغزوند.اما نمی‌شد از دل بزرگ این پسرک چیزی نگم. نمی‌شد از او و دل کوچیکش و اشکهاش وقتی صورتم رو می‌دید حرف نزنم. نمی‌شه از دستای گرم گلناز عزیزم ننویسم. شما زندگی رو به یاد آدم میارید. با همین رگهای بخیه خورده و صورت خط خطی و کبود هم طعم مهرتون رو می‌چشم. شما نسیم‌اید در جهنم. من که ناتوان‌تر از این حرفهام. الهی بوی خوبتان از حافظه‌ی روزگار پاک نشود دوستهای شیرین‌تر از جان.

پ.ن. آیلار: ما دختریم! دخترهای بدبخت ایرانی

Send   Print

قصدم تنها نقل یک ماجرای واقعی و تلخ بود که همین اطراف این شهر سیاه مقابل چشمانمان رخ داد. که بدانید ایران این روز‌ها چگونه است، که بدانید اینجا قانون یعنی کشک، که بدانید صد رحمت به جنگل، که بدانید چه می‌گذرد بر جوانان سرزمین‌تان. مطلبی که می‌تواند تیتر اول صفحه‌ی حوادث باشد اما همیشه سانسور شده و خواهد شد. همین.

ممنونم از کسانی که از آنسوی آب‌ها ای‌میل زدند و پیگیری کردند و فرزندان این شهر را بی هیچ دلیلی دوست دارند. حال دوستمان بهتر است و ما سعی می‌کنیم زودتر به زندگی برگردانیم‌اش. به امید آزادی و آبادی و خنده و شادی. روزی ما دوباره کبوتر‌هایمان را پرواز خواهیم داد ...

پ.ن. گوش کنید: جبر جغرافیایی. محسن نامجو