قصدم تنها نقل یک ماجرای واقعی و تلخ بود که همین اطراف این شهر سیاه مقابل چشمانمان رخ داد. که بدانید ایران این روزها چگونه است، که بدانید اینجا قانون یعنی کشک، که بدانید صد رحمت به جنگل، که بدانید چه میگذرد بر جوانان سرزمینتان. مطلبی که میتواند تیتر اول صفحهی حوادث باشد اما همیشه سانسور شده و خواهد شد. همین.
ممنونم از کسانی که از آنسوی آبها ایمیل زدند و پیگیری کردند و فرزندان این شهر را بی هیچ دلیلی دوست دارند. حال دوستمان بهتر است و ما سعی میکنیم زودتر به زندگی برگردانیماش. به امید آزادی و آبادی و خنده و شادی. روزی ما دوباره کبوترهایمان را پرواز خواهیم داد ...
پ.ن. گوش کنید: جبر جغرافیایی. محسن نامجو