از طریق: افسانهی ما
من که از اولش هم زبانم بند آمده بود. نه دعوت به یلدا بازی دوستان پر از مهرم و نه داستان احمقانهی چت مخلوق و خلبان کور که در وبلاگ امید منتشر شد و میل وافر مردهای عزیز را به (به قول گلناز) عمو مردک بازی یا خاله زنک بازی و شکستن حریم دیگران (البته برای فلسفه خوانده های عزیز همه چیز مجاز است) یا هزار و یک داستان دیگه دستم رو روی کیبرد نمیلغزوند.اما نمیشد از دل بزرگ این پسرک چیزی نگم. نمیشد از او و دل کوچیکش و اشکهاش وقتی صورتم رو میدید حرف نزنم. نمیشه از دستای گرم گلناز عزیزم ننویسم. شما زندگی رو به یاد آدم میارید. با همین رگهای بخیه خورده و صورت خط خطی و کبود هم طعم مهرتون رو میچشم. شما نسیماید در جهنم. من که ناتوانتر از این حرفهام. الهی بوی خوبتان از حافظهی روزگار پاک نشود دوستهای شیرینتر از جان.
پ.ن. آیلار: ما دختریم! دخترهای بدبخت ایرانی