از طریق: زن نوشت
فکر میکنم آزادم و بعد میبينم که نيستم. هنوز صبح و ظهر و شب فرقی نمیکند برايم و منتظرم که با هر خبری، زنگی، صدای دری از جا بپرم. مثلِ همهی آن دو شب و دو روز. ما، همهی ما 15 نفری که ديشب و امشب آزاد شدهايم، آزاد شدهايم؟ صدای مضطربِ ساقی که اين را نمیگويد. کلافگیِ من که اين را نمیگويد. خستهام و زياد حرف میزنم و نمیدانم چرا نمیتوانم بنويسم. نمیتوانم بخوابم. نمیتوانم صدای خواندنهايمان را از گوشم بيرون کنم که:
هرآنکس عاشق است از جان نترسد
که عشق از بند و از زندان نترسد
دلِ عاشق بـُود گرگِ گرسنه
که گرگ از هیهیِ چوپان نترسد
پ.ن. داشتم مطلب دیگری آماده میکردم برای پست کردن. نوشتهی پرستو را که الان خوندم پشیمان شدم. حرفهام خشک شد در گلو.