با هر جرقهای که جهید، با هر لبی که خندید، با هر فریادی از سر خوشحالی، با هر صدای بلند ترقهای که میترسیدی ناگهان، با هر چشمی که در آن برق زندگی جهید من هم خندیدم. تماشا کردن این همه جوان خندان شور زندگی را در رگهایت زنده میکند. با هر فریادی و هر صدایی من هم از جا پریدم. دیشب ایران زنده بود. گرچه نیروهای ضد شورش آنچنان با لباسهای چندلایه به میدان آمده بودند که انگار به جنگ با دشمنی دیرینه آمدهاند. شاید نمیدانستند همینها که در خیاباناند و با باتوم دنبالشان میدوند، همینها هستند هرآنچه که داریم در این سرزمین. همین بچههای دوازده ساله تخس که ترقه جلوی پای عابران میاندازند و همین جوانهای سادهی جنوب شهری که برای آتش بازی گز کردهاند تا شمال شهر.
دیشب من با خندهی مردم خندیدم و گریستم در دل وقتی باتومها را در هوا دیدم چون شمشیر مغول. که آن یکی فرهنگ و اجداد ما را غارت کرد و این یکی جوانان ما را. و خنده را بر دهان جراحی میکردند. خیلی کم دیده بودم شادی مردم را در کوی و برزن. تا توانستم نگاه کردم و در خاطر سپردم. حتا رقص آن مرد رسمی را با ریش و لباس اداری و از آتش پریدناش را. شادی را برای ایرانیان آرزو دارم و روزی را که باتومی بر دهان پر خندهای پایین نیاید. به امید آن روز.
پ.ن. تمام فتوبلاگها را گشتم عکسی از چهارشنبه سوری پیدا نکردم. عکسهای خودم را آخر شب در سرزمین رویایی میگذارم ببینید.
جدید:
پ.ن.2. با تشکر از هانی خوانندهی سرزمین رویایی که عکسهایش را برایم فرستاد. روی تصویر کلیک کنید تا بزرگتر ببینید.