امروز، آخرین روزی بود که در آن قسمت کار میکردم. ناگهان در پلهها دیدماش. قیافهاش تغییر نکرده بود. سلامی دادم به رسم ادب و دوستی قدیمی. شش ماه گذشته بود اما در این میان که صورتش را ندیده بودم به نظرم زیادتر میآمد. هنوز در نظرم همان دختر پر شر و شور گذشته بود. شوخیهایمان در چند ثانیه مقابل چشمانم آمدند و محو شدند. حالا ازدواج کرده بود و برایش خودش خانمی شده بود.
از اینکه رسمی حرف میزدیم خندهام گرفته بود. با کنایه پرسیدم همه چیز خوب است؟ و جواب داد: آره شکر خدا خوبه. خوشحال شدم. نمیدانم چه رازی هست که بعد از ازدواج همهی دخترهایی که باهشان دوست بودم را از من دور کرد. آنقدر دور شدند که دلم برای بعضیهایشان آنقدر تنگ میشود که وقتی کسی را میبینم با قیافهای شبیهشان یادشان میافتم و لحن صدایشان در سرم میپیچد. برایم آرزوی موفقیت کرد هر کجا که هستم و منم برایش آرزوی خوشبختی کردم هر کجا که هست. خداحافظی که کردم دلم گرفت. یاد شبهایی افتادم که در آغوش هم، تا صبح میخندیدیم. یاد لذت بیپایان آن لحظهها افتادم و یاد دستهایش، که آزاد بودند و این روزها دیگر خیلی دور.