از طریق: شهرزاد
پ.ن. امشب که از همان حوالی رد شدم منتظر بودم ببینمش. همانجا نشسته بود. گریه میکرد. کنارش رفتم و نشستم روی جدول پیاده رو. هرچه پرسیدم چرا گریه میکنی نگفت. خندید و خواست حواس مرا پرت کند. گفتم تا نگویی پیشت میمانم. خواستم بخندانمش. نخندید. اصرار کردم، باز هم نگفت. کنارش نشستم و به عابران پیاده نگاه کردم. تا حالا از این زاویه مردم را ندیده بودم. قرار شد به پدرش بگوید و اجازه بگیرد تا شنبه یا یکشنبه با هم برویم خرید. با دوستانم هماهنگ کردم تا عصر روزی، قبل از عید ببریمش خرید و براش لباسی نو بگیریم. برگشتم خانه اما دلم هنوز همانجا روی جدول کنار خیابان جا مانده بود.