خانهتکانی ما خیلی پیشتر شروع شده بود. امروز در ادامهاش قرار بود حیاط را تمیز کنم. بابا کرکرهها را باز کرده بود پهن کرده بود کف حیاط و با ابر و کف افتاده بود به جانشان. مامان آشپزخانهاش را. خواهر هم طبق معمول اتاقش و کتابخانهاش را. کتابهایش را دستمال میکشید و دوباره مرتب میگذاشت سر جایشان. یادم رفت شاهزاده و گدا را که قایمکی برداشته بودم، سر جایش بگذارم. حتمن الان میفهمد که نیست. اتاق پذیرایی وقتی کرکره ندارد و اتاق خوابهای ما کلی روشن شدهاند. آفتاب خودش را پهن کرده روی قالیهای قرمز و آبی و جان میدهد بروی دراز بکشی زیر نور گرم و لذتبخشاش. دیروز که تختم را بابا کناری زد کلی از اسباب بازیهایم که گم شده بودند پیدا شد. هم آن خرسه که کوکش میکردی برایت طبل میزد و هم آن فولکس زرد رنگم. خیلی خوشحال شدم و فریادی بلند کشیدم. بابا داشت دربارهی شلخته نبودن و مرتب بودن مرا نصیحت میکرد. اما من بیشتر حواسم به خرسم بود که خیلی دوستاش داشتم و حالا پیدا شده بود.
بابا پردهها را هم باز کرده بود و مامان میگفت وقتی کرکرهها تمام شد، بابا آنها را هم که حسابی تمیز و سفید شده بودند وصل کند، اما بابا میگفت خسته شده و باشد برای روز قبل از سال تحویل. مامان میگفت آن روز کلی خرید داریم برای سال تحویل و وقت نمیشود. من داشتم با فولکسم زیر آفتاب داغ کف اتاقم بازی میکردم و حواسم به دلایل بابا نبود. فرشها را که بالا زدیم کلی کاغذ کادو زیرشان بود. و هم کارت عروسی خاله زیور. همیشه زیر قالیهای ما پر بودند از کاغذهای باطله و بدرد نخور. من نمیدانم چرا تا کسی برایمان کادو میآورد مامان با وسواس کاغذ کادویش را باز میکند که پاره نشود و زیر قالی پهن میکند تا چروکهایش برود. من که دوست ندارم برای مدرسهام دفترهایم را با کاغذهای زیر قالی جلد کنم. شاید خواهر دلش بخواهد آخر او از من شش سال بزرگتر است. آدم بزرگها را هیچ وقت درک نکردم.
دوست دارم زودتر تمیز شدن خانهمان تمام شود و سال تحویل عیدیام را بگیرم. پارسال که هواپیما سفیده را خیلی دوست داشتم. یادم هست که یک روز از مقابل مغازهی اسباببازی فروشی رد میشدیم به مامان اصرار کردم بخرد و گفت نه. منم گریه کردم. تا اینکه از لای کاغذ کادویش قبل از سال تحویل فهمیده بودم مامان همان را برایم خریده. من نمیدانم چرا آدم بزرگها خانههایشان را تمیز میکنند وقتی دوباره باز کثیف میشود. مامان ظهری به من گفت همهی لباسهای زمستانیات را از کمدت در بیاور و تا کن و بده به من. مامان میگفت چون سال نو میشود ما هم باید خانهمان را حسابی تمیز کنیم و نو باشیم. سال نو را دوست دارم اما هیچ دوست ندارم دیگر آن بلوز آبیام را نپوشم و باهاش فوتبال بازی نکنم. مامان سرم داد زد و گفت همهی لباسهایت را باید جمع کنی. آنها زمستانیاند اگر در بهار و تابستان بپوشی دوستانت بهت میخندند. هیچ وقت نمیفهمم آدمبزرگها چرا اینقدر دلیل برای کارهایشان دارند. من دوست دارم در بهار هم بلوز آبیام را بپوشم. بهترین کار این است که یواشکی زیر تختم بگذارم و یک روز که مامان نبود بپوشم و بروم باهاش فوتبال بازی کنم. خدا کند فراموش نکنم مثل خرسم که زیر تختم گم شده بود. آخر خرسم را هم از دست برادر کوچکم قایم کرده بودم زیر تختم و فراموش کرده بودم آنجاست. فکر میکردم گم شده است. حرف بابا را قبول ندارم. قایم کردن چیزی ربطی به شلختگی ندارد. اما آدم بزرگها دوست دارند ما بچهها را دایم نصیحت کنند.
پ.ن. عصری که باران میآمد پنجره را باز کردم و داشتم مشق پیانو میکردم با صدای باران. همانطور که آن قطعهی دوستداشتنی را اشتباه اجرا میکردم به خاطرات خانهتکانیهای گذشته فکر میکردم و نتیجهی آن متن بالا شد.
پ.ن.2. عکس: مریم مومنی