بانو، بانو بانو بانوی من! خواستم سلام کنم به چشمان سیاهت وقتی بر من مینگری. وقتی دلم تنگ میشود برایت خواهم نوشت به یاد روزی که دستم را در دستت گرفتی و خندهی لبانت در دلم جاودانه، یادگار ماند. بانو هر روز که میگذرد افسوسی جبرانناپذیر است که در کنارت نیستم. این روزها در گلویم بغضی است تلنبار شده به یاد حرفهایت وقتی مرا نصیحت میکردی و حرکات صورتت را به یاد میآورم شبها قبل از خواب. تو منی، حتا وقتی که من نباشم.
و تن تو قالیچهی سلیمان است که مرا به آسمان میبرد. از روی ابرها میگذارند و باد در موهای سیاهم میپیچد. تو میخندی و من تنت را لمس میکنم. آن بالا در اوج، دنیا را نگاه میکنیم، تو باز میخندی و من هم با تو میخندم و همان لحظه درخت گیلاس خشک داخل حیاط شکوفه میدهد. تن تو برای من لذتی ابدی است که با الماس و نور و صدا، عرصههای بودن را در کهکشانهای دور طی میکند. میدانم شبی میرسد و دستم را دراز میکنم و ستارهی چشمانت را از آسمان میچینم. تن تو عظمت جاودانهی یک زیبایی است در دنیایی که سیاه است و تنگ است و زشت. اینجا به یادت هستم، تا بدانی شورهزارهای کویری هم توان جنگل شدن را دارند اگر عاشق شکوفهها باشند.
به: بانو الف